دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ﺁﻥﺻﺒﺢﺳﺮﺩﺳﻮﻡﺩﯼ۱۳۶۰،ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﮑﻪ ﺍﺑﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﻃﻠﻮﻉ ﺻﻮﺭﺗﯽﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ.ﻣﺎﭘﺸﺖﺳﺮﻫﻢﺍﺯﺷﯿﺐﺗﭙﻪﺍﯼ ﺑﺎﻻﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢﻭﻣﻦﺑﻪﺑﺎﻻﻧﮕﺎﻩﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡﮐﻪﻧﺎﮔﻬﺎﻥﺭﮔﺒﺎﺭﮔﻠﻮﻟﻪﺍﺯﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡﮔﺬﺷﺖ.ﻣﻦﺑﻪﭘﺸﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ،ﺷﺶ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺍﻍﻭﭘﺮﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ،ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽﮐﻪﻫﻨﻮﺯﺑﻪﺍﺑﺮﻧﺎﺭﻧﺠﯽﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽﻧﮕﺎﻩﻣﯽﮐﺮﺩﻡ،ﻣﺮﺩﻡ.ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖﮐﺴﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺍﺯﭘﺸﺖ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻻﯼﺗﭙﻪﺑﻪﻣﻦﺷﻠﯿﮏﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩ، ﻧﺪﯾﺪﻡ.ﺷﺎﯾﺪﺳﺮﺑﺎﺯﯼﺑﯿﺴﺖﺳﺎﻟﻪﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥﺍﮔﺮ ﮐﻤﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻪ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻭﺩﻭﺳﺘﻮﺍﻥﮐﻪﺩﺭﺳﺘﻮﻥﻣﺎ ﺑﻮﺩ،ﯾﮏﺳﺮﺑﺎﺯﺻﻔﺮﺭﺍﺍﻧﺘﺨﺎﺏﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﭘﺪﺭﻡﺁﺭﺯﻭﺩﺍﺷﺖ ﻣﺜﻞﺑﺮﺍﺩﺭﭘﺰﺷﮑﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎﺑﺮﻭﻡ.ﺍﻣﺎﺷﺎﯾﺪﻣﻦ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﺵﺭﺍﻧﺪﺍﺷﺘﻢ[[[[[بقیه در ادامه مطلب ]]]]]

ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 4 دی 1391برچسب:داستانک, داستان کوتاه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود…اومدیم زیارتت کنیم! دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟ پسر : خوب… «منزل» بگم چطوره !؟ دختر : واااای… از دست تو !!! پ: باشه… باشه… ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟ د: اه… اصلا باهات قهرم. پ: باشه بابا… تو «عزیز منی»، خوب شد؟… آَشتی؟ د: آشتی، راستی… گفتی دلت چی شده بود؟ پ: دلم …!؟ آها یه کم می پیچه…! از دیشب تا حالا . د: … واقعا که…!!! پ: خوب چیه… نمیگم… مریضم اصلا… خوبه!؟ د: لوووووووس… پ: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها ! د: بازم گفتی این کلمه رو…!؟؟؟ پ: خوب تقصیر خودته…! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم… هی نقطه ضعف میدی دست من! د: من از دست تو چی کار کنم… پ: شکر خدا…! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود…؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!! د: چه دل قشنگی داری تو… چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه. پ: صفای وجودت خانوم . د: می دونی! دلم تنگه… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه…[[[[[بقیه در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوست عزیزم سلام داستانی که برای این قسمت آماده کردم بر اساس خاطرات یک دختر از کاربران وبلاگ نوشته شده در واقع یک خاطره به شمار میره وبا ایجاد کمی تغییر و تحول این چیزی شد که در ادامه میخوانید شما هم اگر خاطره ای داشتی و فکر میکنی قابل انتشار است کافیه برای من ارسال کنید برای اینکه داستان خودتون رو در قالب نظرات ارسال کنید واگر مایل بودی با نام خودتون توی وبلاگ میذارم برای خواندن این داستان لطفا به ¤ادامه مطلب¤ بروید با تشکر از حضور سبزتون منتظر نظرات پربارتون هستم[ناهید]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چند روز پیش 3 تا از بچه های کلاسمون کنفراس داشتن( باید گروهی باشه) در مورد همراه اول رفتن تحقیق کردن، دختر اولی رفت ارائه کرد گفت استاد من تموم حالا دوستم بقیشو میگه.... منم یه دفعه گفتم " همراه اول " شما رو به دیدن ادامه کنفراس دعوت مینماید. کلاس منفجر شد، استادم گفت وهاب پاشو برو بیرون تا کنفراس تموم شه.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
بچه كه بودم خيلي شر و شور بودم از اينائي بودم كه هميشه دماغشون آويزون بود و يه جا بند نميشدن از چيزي ام كه بدم ميومد حموم كردن بود خلاصه هفته اي يه بار منو گير مينداختن كه بايد بري حموم آقا چشمتون روز بد نبينه اين مامان ما انقدر منو كتك ميزد انقدر منو كتك ميزد كه حد نداشت همشم تيكه كلامش اين بود هر چقدر بشورمت فردا همون آشه همون كاسه !!! يعني يا ليف انقدر محكم ميشست ما رو كه انگار يه لايه از پوستمون رو برميداشت. ولي با همه اين سختي ها يه لذتي ام داشت اونم اينكه ما دست به سياه و سفيد نميزديم حتي لباس درآوردن و پوشيدنم بعهده مادم بود. حالا بايد كلي التماس خانونم ام بكنم كه زن پاشو بيا يه دقيقه پشتم و ليف بكش !! واقعن راست گفتن رفيق بيكلك، باحال، توپ، مشتي،عشقي،بي ريا و ... خلاصه رفيق همه چي تموم "‌ مادر "


تاریخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:خاطرات بامزه,خاطره طنز,داستان طنز,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮑﻰﺑﺎﻣﻌﻠﻤﺶﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻬﻨﮓﻫﺎ ﺑﺤﺚ ﻣﻰﮐﺮﺩ. ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ:ﺍﺯﻧﻈﺮﻓﯿﺰﯾﮑﻰ ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦﺍﺳﺖﮐﻪﻧﻬﻨﮓﺑﺘﻮﺍﻧﺪﯾﮏ ﺁﺩﻡﺭﺍﺑﺒﻠﻌﺪﺯﯾﺮﺍﺑﺎﻭﺟﻮﺩﺍﻳﻨﻜﻪ ﭘﺴﺘﺎﻧﺪﺍﺭﻋﻈﯿﻢﺍﻟﺠﺜﻪﺍﻯﺍﺳﺖﺍﻣّﺎﺣﻠﻖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﺩﺍﺭﺩ. ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮏﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭘﺲﭼﻄﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕﯾﻮﻧﺲﺑﻪﻭﺳﯿﻠﻪﯾﮏﻧﻬﻨﮓ ﺑﻠﻌﯿﺪﻩﺷﺪ؟ﻣﻌﻠﻢﮐﻪﻋﺼﺒﺎﻧﻰﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﺗﮑﺮﺍﺭﮐﺮﺩﮐﻪﻧﻬﻨﮓﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﺪﺁﺩﻡ ﺭﺍﺑﺒﻠﻌﺪ.ﺍﯾﻦﺍﺯﻧﻈﺮﻓﯿﺰﯾﮑﻰ ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ. ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮏﮔﻔﺖ:ﻭﻗﺘﻰﺑﻪﺑﻬﺸﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﻮﻧﺲ ﻣﻰﭘﺮﺳﻢ. ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ:ﺍﮔﺮﺣﻀﺮﺕﯾﻮﻧﺲﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﻰ؟ ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮏﮔﻔﺖ:ﺍﻭﻥﻭﻗﺖﺷﻤﺎ ﺍﺯﺵ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﻮﺷﻲﺍﺯﺷﻜﺎﻑﺩﻳﻮﺍﺭﻛﺸﺎﻭﺭﺯﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵﺭﺍﺩﻳﺪﻛﻪﺑﺴﺘﻪﺍﻱﺭﺍﺑﺎﺯ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ.ﻓﻬﻤﻴﺪﻛﻪﻣﺤﺘﻮﻱﺟﻌﺒﻪ ﭼﻴﺰﻱﻧﻴﺴﺖﻣﮕﺮﺗﻠﻪﻣﻮﺵ،ﺗﺮﺱ ﻭﺟﻮﺩﺵﺭﺍﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ.ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺣﻴﺎﻁ ﻣﺰﺭﻋﻪﻛﻪﻣﻲﺭﻓﺖ،ﺟﺎﺭﺯﺩ:ﺗﻠﻪ ﻣﻮﺵ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ.ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﺮﻏﻚﻗﺪﻗﺪﻛﺮﺩﻭﭘﻨﺠﻪﺍﻱﺑﻪﺯﻣﻴﻦ ﻛﺸﻴﺪ.ﺳﺮﺵﺭﺍﺑﻠﻨﺪﻛﺮﺩﻭﮔﻔﺖ: ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ،ﺍﻳﻦ ﺗﻮﻳﻲﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﻲ، ﺍﻳﻦﻗﻀﻴﻪﻫﻴﭻﺭﺑﻄﻲﺑﻪﻣﻦﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﻦﻛﻪﺗﻮﻱﺗﻠﻪ ﻧﻤﻲﺍﻓﺘﻢ.ﻣﻮﺵﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﻙﻛﺮﺩﻭﮔﻔﺖ:ﺗﻠﻪﻣﻮﺵﺗﻮﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ.ﺧﻮﻙﺍﺯﺳﺮﻫﻤﺪﺭﺩﻱﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎًﻣﺘﺄﺳﻔﻢ.ﺍﻣﺎ ﻛﺎﺭﻱﺑﻪ ﺟﺰﺩﻋﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖﻣﻦﺑﺮﻧﻤﻲﺁﻳﺪ.ﻣﻄﻤﺌﻦﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪﺩﺭﺩﻋﺎﻫﺎﻡﺷﻤﺎﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﻣﻮﺵﺳﺮﺍﻍﮔﺎﻭﺭﻓﺖﻭﺍﻭﺩﺭﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ:ﺑﻪﻧﻈﺮﺕﺧﻄﺮﻱﻣﻦﺭﺍﺗﻬﺪﻳﺪ ﻣﻲﻛﻨﺪ؟ ﻣﻮﺵﺳﺮﺍﻓﻜﻨﺪﻩﻭﻏﻤﮕﻴﻦﺑﻪﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖﺗﺎﻳﻜﻪﻭﺗﻨﻬﺎﺑﺎﺗﻠﻪﻣﻮﺵ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﺭﻭﺑﺮﻭﺷﻮﺩ[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻲﮐﻮﺷﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺯﻫﺎﻱﺟﻨﻮﺑﻲﮐﺸﻮﺭﺵﺭﺍ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﺩﻫﺪ،ﺑﺎﻣﻘﺎﻭﻣﺖﻫﺎﻱﺳﺮﺩﺍﺭﻱﻣﺤﻠﻲ ﻣﻮﺍﺟﻪﺷﺪﻭﻣﺰﺍﺣﻤﺘﻬﺎﻱﺳﺮﺩﺍﺭﺑﻪ ﺣﺪﻱﺭﺳﻴﺪﮐﻪﺧﺸﻢﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖﻭﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦﺍﻭﺗﻌﺪﺍﺩﺯﻳﺎﺩﻱ ﺳﺮﺑﺎﺯﺭﺍﻣﺎﻣﻮﺭﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻱﺳﺮﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ. ﻋﺎﻗﺒﺖﺳﺮﺩﺍﺭﻭﻫﻤﺴﺮﺵﺑﻪﺍﺳﺎﺭﺕ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪﻭﺑﺮﺍﻱ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪﻭﻣﺠﺎﺯﺍﺕﺑﺎﭘﺎﻳﺘﺨﺖﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﺑﺎﺩﻳﺪﻥﻗﻴﺎﻓﻪﺳﺮﺩﺍﺭ ﺟﻨﮕﺎﻭﺭﺗﺤﺖﺗﺎﺛﻴﺮﻗﺮﺍﺭﮔﺮﻓﺖﻭﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ:ﺍﻱﺳﺮﺩﺍﺭ،ﺍﮔﺮﻣﻦﺍﺯﮔﻨﺎﻫﺖ ﺑﮕﺬﺭﻡ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺕ ﮐﻨﻢ، ﭼﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ؟ ﺳﺮﺩﺍﺭﭘﺎﺳﺦﺩﺍﺩ:ﺍﻱﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍ،ﺍﮔﺮ ﺍﺯﻣﻦﺑﮕﺬﺭﻱﺑﻪﻭﻃﻨﻢﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺸﺖﻭﺗﺎﺁﺧﺮﻋﻤﺮﻓﺮﻣﺎﻧﺒﺮﺩﺍﺭﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﭘﺮﺳﻴﺪ:ﻭﺍﮔﺮﺍﺯﺟﺎﻥ ﻫﻤﺴﺮﺕﺩﺭﮔﺬﺭﻡ،ﺁﻧﮕﺎﻩﭼﻪﺧﻮﺍﻫﻲ ﮐﺮﺩ؟ ﺳﺮﺩﺍﺭﮔﻔﺖ:ﺁﻧﻮﻗﺖﺟﺎﻧﻢﺭﺍﻓﺪﺍﻳﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ! ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﺍﺯﭘﺎﺳﺨﻲ ﮐﻪﺷﻨﻴﺪ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺗﮑﺎﻥﺧﻮﺭﺩﮐﻪﻧﻪﺗﻨﻬﺎﺳﺮﺩﺍﺭﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵﺭﺍﺑﺨﺸﻴﺪﺑﻠﮑﻪﺍﻭﺭﺍﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥﺍﺳﺘﺎﻧﺪﺍﺭﺳﺮﺯﻣﻴﻦﺟﻨﻮﺑﻲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ﺳﺮﺩﺍﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪ:ﺁﻳﺎﺩﻳﺪﻱﺳﺮﺳﺮﺍﻱﮐﺎﺥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﭼﻘﺪﺭﺯﻳﺒﺎﺑﻮﺩ؟ﺩﻗﺖﮐﺮﺩﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﺍﺯﻃﻼﻱﻧﺎﺏﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﻤﺴﺮﺳﺮﺩﺍﺭﮔﻔﺖ:ﺭﺍﺳﺘﺶﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﻲ،ﻣﻦﺑﻪﻫﻴﭻﭼﻴﺰﻱﺗﻮﺟﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ.ﺳﺮﺩﺍﺭﺑﺎﺗﻌﺠﺐﭘﺮﺳﻴﺪ:ﭘﺲ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﻤﺴﺮﺵﺩﺭﺣﺎﻟﻲﮐﻪﺑﻪﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺩﺍﺭﻧﮕﺎﻩﻣﻲﮐﺮﺩﺑﻪﺍﻭﮔﻔﺖ:ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮﺍﺳﻢﺑﻪﺗﻮ ﺑﻮﺩ.ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩﻣﺮﺩﻱ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲﮐﺮﺩﻡﮐﻪﮔﻔﺖﺣﺎﺿﺮﺍﺳﺖﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻓﺪﺍ ﮐﻨﺪ!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﻭﺯﻱﻋﺎﺭﻑ ﭘﻴﺮﻱ ﻳﻜﻲ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻧﻮﻱ ﻏﻢﺑﻐﻞﮔﺮﻓﺘﻪ.ﭘﺲ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﺭﻓﺖﻭﺟﻮﻳﺎﻱ ﺍﺣﻮﺍﻟﺶﺷﺪ.ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻟﺐﺑﻪﺳﺨﻦﮔﺸﻮﺩﻭﺍﺯﺑﻲﻭﻓﺎﻳﻲﻳﺎﺭ ﺻﺤﺒﺖﻛﺮﺩﺍﻳﻨﻜﻪﺩﺧﺘﺮﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻔﻲ ﺩﺍﺩﻩ. ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖﻛﻪﺳﺎﻝﻫﺎﻱﻣﺘﻤﺎﺩﻱ ﻋﺸﻖﺩﺧﺘﺮﺭﺍﺩﺭﻗﻠﺐﺧﻮﺩﺣﻔﻆ ﻛﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻭﺑﺎﺭﻓﺘﻦﺩﺧﺘﺮﺑﺎﻳﺪﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻘﺶ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﻛﻨﺪ. ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺎﻋﺸﻖﺗﻮﭼﻪﺭﺑﻄﻲﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﺩ ؟ ﺷﺎﮔﺮﺩﺑﺎ ﺣﻴﺮﺕﮔﻔﺖ:ﻭﻟﻲﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻳﻦﻋﺸﻖﻭﺷﻮﺭﻭﻫﻴﺠﺎﻥﺩﺭﻣﻦ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ. ﭘﻴﺮﺑﺎﻟﺒﺨﻨﺪﮔﻔﺖ:ﭼﻪﻛﺴﻲﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺘﻪﺍﺳﺖﺗﻮﺍﻫﻞﺩﻝﻭﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﻳﺪﻥ ﻫﺴﺘﻲ ؟ ﻫﺮﻛﺲﺩﻳﮕﺮﻱﻫﻢﺑﻮﺩﺗﻮﺁﺗﺶ ﻋﺸﻖﺭﺍﺑﻪﺳﻮﻱﺍﻭﻣﻲﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻱ. ﺑﮕﺬﺍﺭﺩﺧﺘﺮﻙﺑﺮﻭﺩ.ﺳﭙﺲﺍﻳﻦﻋﺸﻖ ﺭﺍﺑﻪﺳﻮﻳﻲﺩﻳﮕﺮﺑﻔﺮﺳﺖﻣﻬﻢﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖﻛﻪﺷﻌﻠﻪﻋﺸﻖﺭﺍﺩﺭﺩﻟﺖ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﻜﻨﻲ. ﺩﺧﺘﺮﻙﺍﮔﺮﺭﻓﺘﻪﭘﺲﺑﺎﺭﻓﺘﻨﺶﭘﻴﻐﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩﻛﻪﻟﻴﺎﻗﺖﻋﺸﻖﺗﻮﺭﻭﻧﺪﺍﺭﺩ.ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮﺑﮕﺬﺍﺭﺍﻭﺑﺮﻭﺩﺗﺎﺻﺎﺣﺐﻭﺍﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦﺷﻮﺭﻭﻫﻴﺠﺎﻥﻓﺮﺻﺖﺟﻠﻮﻩﮔﺮﻱ ﻭ ﻇﻬﻮﺭ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﺪ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻱﻛﻪﺑﺴﺘﻨﻲﺑﺎﺷﻜﻼﺕﺑﻪ ﮔﺮﺍﻧﻲ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺒﻮﺩ پسر ۱۰ ﺳﺎﻟﻪﺍﻱ ﻭﺍﺭﺩﻗﻬﻮﻩﻓﺮﻭﺷﻲ ﻫﺘﻠﻲﺷﺪﻭﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰﻱﻧﺸﺴﺖ.ﺧﺪﻣﺘﻜﺎﺭﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﭘﺮ ﺳﻴﺪ:ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺑﺎﺷﻜﻼﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﻜﺎﺭ ﮔﻔﺖ :۵۰ ﺳﻨﺖ ﭘﺴﺮﻛﻮﭼﻚ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻴﺒﺶ ﻛﺮﺩ، ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪ:ﺑﺴﺘﻨﻲﺧﺎﻟﻲﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﻜﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻴﺰﻫﺎ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩﺍﻱ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺎﻟﻲ ﺷﺪﻥ ﻣﻴﺰ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺑﺎﺑﻲﺣﻮﺻﻠﮕﻲﮔﻔﺖ: ۳۵ ﺳﻨﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﻜﻪﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ. ﺧﺪﻣﺘﻜﺎﺭ ﻳﻚ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺮﺩ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺩﺍﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﻣﺘﻜﺎﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻴﺰ ﺭﻓﺖ،ﮔﺮﻳﻪﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺩﺭﻛﻨﺎﺭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺧﺎﻟﻲ ۱۵ ﺳﻨﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﻌﻨﻲ ﺍﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺑﺎ ﺷﻜﻼﺕ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺍﻣّﺎ ﭼﻮﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﺎﻗﻲ ﻧﻤﻲﻣﺎﻧﺪ،ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺧﺎﻟﻲ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب