دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم . (((((بقیه جاستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم. "حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنين " و " جانم " و " عزيزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم. خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد. اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت. يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نيمکتی بی خيال هياهوی مسافران و عابران.شنيد که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنيد اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نيمکت چوبی رنگ پريده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دويدتکرار صحنه آخر،تصوير او بودکه می رفت تا تنهايی را به آغوش نگرانش باز گرداند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فـــراســــوی خیـــالــــــم گـــذر نکـــردم کــــه چشـــــمـانــم آسـمــــانــی شـــود تـــورا دیـــدم بــا عـهــــدت نشستــــم مــهتــــاب بــودی مـــن دیــوانــه بـــرا شــب چـهـــــارده تـــو چـــه کــــردم کــــه ابـــــری مـیشـــوی آسـمــــانــم ایــن روزهــــا بـــه یـک حـــلال کـــه چــه گـــویـــم بـــه شـهــاب هـــم از نـگــاهــت قــــربــانــی مـــی دهــــم نــفســـم را مــــن اینـجــــا خـــانـــه ام را روبــری قبـلـــه ات, زیـــر نـــور شـب تــاب,کـمـــی دورتــــر از مــعــــبد, بـنـــا کــــردم خـــواستـــی ویـــرانـــش کــنــــی چشـمـهــایـت را بــه مــن امــانــت ده مــن شکـســته ام بــغـضـــم درد مـیگــیـرد عـجیـــب دردیــســـت دیــوانـــه ام نـکـــــن


ارسال توسط نــاهـــــیــد
امشب اگر ساقی شوم تا صبح غوغا می کنم•• تا بی نهایت عشق را با عشق معنا می کنم•• از عشق پر شور جهان گر ذره ای سهم من است•• این عشق را با عاشقان با عشق احیا می کنم•• از جام های عاشقی گر قطره ای بر لب رسد•• من نیز گرد شعله ای امروز و فردا می کنم•• با یک نظر پروانه ام ، او من شد و من او شدم•• در گردشم سوزد پر و نورش تماشا می کنم•• صد بار می سوزد پرم صد بار می سوزد نفس•• اما برای عاشقی صد دل مهیا می کنم•• پروانه رو نزدیک تر تا شعله ای پر نورتر•• با سوزشی پر سوزتر با خویش سودا می کنم•• امشب ولی پروانه ام در حسرت عاشق شدن•• دل را به دور شعله ام تا صبح شیدا می کنم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دو نـفـــر کـه هــمـــــدیـگـــــرو خیـلـــــی دوســت داشــتنــــد و یـک لـحظـــه نـمـــی تــونـستـنــــد از هـــم جـــــدا بـاشنـــــد،بــا خــــونـــدن یــک جــملــــه مـعـــــروف از هـــم جـــــدا مـــی شـــــونــد تــا یکـــدیگــــر رو امـتحـــــان کننـــــد و هـــــر کـــــدام در انتــــظــار دیـگـــری، هــمـــــدیـگـــــرو نـمـــی بیننـــــد. چـــــون هـــــر دو بـــه صــــورت اتـفـــــاقـــــی بــه جــملـــــه مــعـــــروف ویـلیـــــام شـکسپیـــــر بـــر مـــــی خــــورنـــد: « عـــشـقت را رهــــا کـــــن، اگـــــر خـــــودش بـــرگـشـــــت، مـــال تــوســـت و اگـــر بـــرنـگـــشت از قـبـــــل هـــــم مـــــال تـــو نــبـــــوده »


ارسال توسط نــاهـــــیــد
بــی" تــــــو" چـگــــونــه بــاورم شـــود بــرگـهـــــای زرد بــاغ دوبــــاره ســــــر سبــــــز مــــی شــــود ای مـســــافــــر هــمیشــگـی بـــی" تــــــو" مــــن بـــه انتــهــــــا رســـیـــــده ام از کــــدام آشنــــــایــی از کــــدام عـشــــق بــا تـــو گفــتگـــو کنــــم مـــن بــه ســـوگ عــاطــــفه هـــا نشــســــته ام بـــی هــــدف بـــه هـــر طــــرف کشـــیده مــی شــــوم بــــه یـــاد "تــــــو" عـــــزیـــز" ســفــــــر" کــــرده از چشــمــــــم چــــون اشـــک ســفــــــر کــــــردی بـــی "تــــــو" چـــه کـنــــــم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
بــــرای رسـیـــدن بــه "تــــــو " ســوگــنـــدهـــا نــوشــــتــم بــروی گلــــــبــرگ هــای زیـبـــــای گـــــل شــقــــایــق و حــــال بـــرای رسـیـــدن بــه جـــدایــــی اشکــــــم را بـــا یـــاد "تــــــو" مـــی ریــزم و عشـــــقــم را بــا یــاد شــــــقایــق پــرپــر مـــی کنــــــم تــا فــــرامــوش کنــــــم لـحظــــــه هــای بــا "تــــــو" بــــودن را....


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب