خواب و خیال نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم
و در اضطراب گلبوته های جدایی ,
چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم .
به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی
و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .
پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .
و من…
در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام
تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان
تو تجلی کند ….!!!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.
چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.
چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.
چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.
چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.
چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست♥♥
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست♥♥
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد♥♥
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست♥♥
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید♥♥
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست♥♥
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند♥♥
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست♥♥
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد♥♥
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست♥♥
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد♥♥
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
ارسال توسط نــاهـــــیــد
♥به سلامتیه همه مامانایی که هر وقت صداشون می کنیم میگن : جانم ! و هر وقت صدامون میکنن ، میگیم: چیه ؟ ها . . . ؟! یک مادر می تواند ۱۰ فرزندش را نگهداری کند ، اما ۱۰ فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند ! به سلامتی همه مادر ها . . . به افتخار همه ی مادر های مهربان و دلسوز ، جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم مرا ببخش ، مادر ، ای تمام هستی من ! سلامتی همه مادر ها . . . به سلامتی مادر بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت . . . به سلامتیه مادرایی که با حوصله ای راه رفتنو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن ! سلامتی مادر وقتی غذا سر سفره کم بیاد ، اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه . . . به سلامتی مادر چون اگه خورشید نباشه میشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر زندگی یه لحظه هم معنی نداره ، به سلامتی همه مادرا . . . به سلامتی اونی که وقتی از مدرسه می اومدم خونه ، میگفت از صبح تا حالا برات ۱۰۰۰ تا صلوات فرستادم تا امتحان تو ۲۰ بشی . . . به سلامتی مادر واسه اینکه دیوارش از همه کوتاهتره . . . ! به سلامتی مادر بخاطر اینکه از سلامتیش برای سلامتی بچه هاش همیشه گذشته . . . ادعای عشق میکنیم و فراموش کرده ایم رنگ چشم های مادرمان را ! به سلامتیشون صلوات...♥
تاریخ: سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:دوستت دارم مادر,به سلامتی مادر,متن زیبا,متن عاشقانه,مادر,متن زیبای مادر,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
توکه غریبه نیستی بیست سال باهات رفیقم، درد دلمو به تو نگم به کی بگم، فقط می
تونم بگم ادم ناخون خشکی بود. هر وقت می رفتم پولی قرض بگیرم همیشه کمتراز
انچه که می خواستم می داد. مثل همین چند هفته پیش که برام گرفتاری پیش اومده بود.
رفتم برای سه روز ده ملیون بگیرم، بخیل وخسیس بیشتر از پنج ملیون نداد و قسم که
بیشتر نداره، فکر کرده خرم، بگو نمی خوای بدی، چرا قسم الکی، منو مسخره کردی،
بعد بخاطر پنج ملیون باقیمانده اینقد خجالت زده این واون شدم، راست گفتن می خواهی
آدما رو بشناسی تو گرفتاری وتنگنا بشناس. البته از قدیم گفتن بد میگی، خوب هم بگو،
خیلی به من اطمینان داشت، حتی یه رسید خشک وخالی هم ازم نگرفت، باید زودتر
جور کنم بهشون بدم، هر چی میخوام پشت سرش حرف نزنم استخونام دارند داد می
زنند. با خانوم بچها یه مجلسی باید می رفتم که دیدم ماشینم خرابه، رفتم ماشینشو گرفتم
فکر کنم، با ناراحتی داد. چون ساعت یک نصف شب موقع برگشت به خونه پنچرشد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:داستان عاشقانه,سوژه خنده,سوژه حرف زدن,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جوانی غمگین و سر خورده سر راه شیوانا سبز شد و با ناراحتی به او گفت : به هر کاری که دست می زنم نهایتاً به دری بسته بر می خورم که دیگر نمی توانم به پیش بروم . قصد ازدواج می کنم شرایطی که مقابلم می گذارند سخت و دشوار است . می خواهم کاری برای خود دست و پا کنم می بینم وسایل و لوازم آن به راحتی فراهم نمی شود و درآمدش فوق العاده ناچیز است .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
درست از دوازده شب به بعد، وقتي چراغ راهروها خاموش ميشد و نظافتچي از شستن پله ها فارغ ميشد، آرامشي كه در انتظارش بودم از راه ميرسيد. او بعد از چند سرفهة كوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن ميكرد و به اتاقك خود ميرفت. آن وقت اول زنگ ساعت ديواري در طبقه بالا به صدا در ميآمد. بعد بادي آرام در ميان شاخه ها ميوزيد. و آخر سر سكوتي بود كه ميخواستي. كتابهايم را ميگشودم و به صداي سوت آهسته كتري بر بخاري ذغال سنگي گوش ميدادم.
آن سالها دانشجوي مدرسه طب بودم. كشيك شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. هم وظيفه پزشك را انجام ميدادم و هم وظيفه نگاهباني را. بعد از زنگ از جا برميخاستم و سري به خوابگاه يك و دو ميزدم – بچه ها در خواب بودند. گاهي يكي از آنها در خواب جابجا ميشد يا كلماتي نامفهوم بر زبان ميآورد – بعد به انتهاي راهرو ميرفتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخلهای بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه میکرد و سر تکان میداد. یاد خواهرش که میافتاد حس میکرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی میآمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنهای، سنگینی شان را روی دوشش احساس میکرد. تا یکی پیدا میشد و گلی را میبرد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی میکرد. اینطور که پیش میرفت راضی تر بود.
حاجی گفت: "هفته شو همون جا میگیریم.»
دایی ممد دوباره سرش را تکان داد.
حاجی گفت: «خاله را خودت خبر میکنی؟»
دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت.
حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.»
دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نیمههای شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید.
«دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!»
حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد:
«چه خبر شده حالا؟ نمیخوای بیای تو؟»
و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغهاش هنوز روشن بود.
«نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!»
دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمیخواد بچههارو بیدار کنم؟»
«میل خودته. اما حالا لازم نیست»
دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!»
حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب میشینم تا بیای.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانک,داستان کوتاه,داستان دایی ممد,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب