آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاييز بطور مايل از پشت شيشههای در، روی ميز و نيمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابيد و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خيابان و باغ بزرگ همسايه را از گل درخت میکند و در هوا پخش و پرا میکرد، اندکی بکاهد.
شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، رديف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه میکردند. ساختمان قيافهها ناتمام بود و مثل اين بود که هنوز دستکاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قيافه پدرانشان گردند. يقيناً پيکر آنها را مجسمهساز ماهری ساخته بود اجازه نمیداد که کسی آنها را از کارگاه او بيرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چيز گذشته بیمهارتی او را میرساند و برايش بدنامی داشت. مثل اين بود که بايد جای دماغها عوض میشد و يا در صورتها خطوطی احداث میگرديد. نگاهها گنگ و بینور بود. بيشتر به توله سگ شبيه بودند تا به آدمیزاد. يک چيزهايی در قيافه آنها کم بود.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نميآمد مدتي كتاب خواندم . يك بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پائين پنجرة اطاقش پهلوي چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجق دوزي و دستكشهاي اودت در جيبم است و ميدانس تم كه پول و كليد در خانه
اش در كيفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائين انداختم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
"اودت" مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش مي نشست .
پاروي پايش مي انداخت، رمان ميخواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي ميكرد ، مخصوصا " وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشد.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
او را ديگر نديدم، اما داستانش را خواندم. چيز فوق العاده اي نداشت و زياد هم كوتاه نبود و شايد هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل كرده بود و حتي شايد آنچه در اين صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته اند به مراتب هم كوتاهتر و هم داستاني تر باشد. اگرچه چاپ عكس او خراب شده است و درست چيزي از صورتش معلوم نيست، اما من حتم دارم كه او خود ژ است، خود ژ است، او را مي گويم، او را كه از پشت تماشاچي ها سرك كشيده است و انگار باز هم خيره به من نگاه مي كند((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتي به خانه رسيدم هنو دستهايم نمي توانستند كبريت را روشن كنند. آنوقت آنها را به هم ماليدم و چراغ آلادين كه روشن شد خودم را سرزنش و مسخره كردم كه خيال كرده ام ژ را ديده ام زيرا چه دليلي داشت كه ژ هميشه اينطور بيرون را نگاه كند و آنهم درست وقتي كه من از روبروي خانه اش رد مي شوم؟ چه كسي يا چه چيزي را مي خواست محكوم كند و يا از كجا انتظار كمك يا نگاهي آشنا داشت؟ و كار من هم كه برنامه معيني نداشت كه فرض كنم او وقت آمد و رفت مرا حساب كرده است و مي داند. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
و اين را هم ناگفنه نگذارم كه ژ... عقيده داشت كه عاقبت كوتاهترين داستان دنيا را او خواهد نوشت. اگرچه اكنون درست به ياد نمي آورم كه واقعاً مقصود خودش را چگونه بيان كرده بود و چه واژه هائي به كار برده بود، اما به صراحت بايد بگويم كه او در اين خيال بود كه كوتاهترين داستان دنيا را بنويسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را براي يك لحظه از پشت شيشه پنجره اتاقش كه در طبقه سوم عمارت نوسازي قرار داشت ديدم، با چشمهاي ملتهبي كه حتي اندكي به من خيره شد و دماغ و لبهايش كه روي شيشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاريكي بيجان دم غروب طرح صورت و هيكل او از پشت پنجره مثل رؤيائي دور و محو شد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
يكی از مهمان ها به حمايت از سگ ها برخاست: «چه كارشون داری؟ اين طفلكيا به كسی كاری ندارن.»
صاحبخانه گفت، «اينا گيرندن.»
ما به تصور اينكه مهماندار قصد شوخی دارد خنديديم، اما صاحبخانه يكی از آن نگاه هايی كه پدرانش از روی ديوار اطاق انتظار به ما كرده بودند، حواله مان داد و ما فهميديم شوخی نمی كند. وقتی همه هره و كرهٌ ناموجه مان را جمع و جور كرديم، مهماندار فصلی در بارهٌ اصالت سگ هايش سخن راند: يكی تازی كم مانندی بود كه جد بزرگش را گرازی در شكارگاه ناصرالدين شاه پاره كرده بود؛ دومی سگ گرگی اصيلی بود كه شجره نامه اش موجود بود و تا دوازده پشتش را معرفی می كرد؛((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خانه در محله پرت و دور افتاده شميران قرار داشت. با آنكه نشانی پر طول و تفصيلی در دست داشتيم و میدانستيم كه ميدان اسم جد صاحبخانه و خيابان نام پدر بزرگش و كوچه لقب پدرش را دارد، مدتی از وقتمان صرف پيدا كردن محل شد. اين اسامی پر طمطراق را كسی نشنيده بود و مجبور شديم از تمام عطاری ها و بقالی های آن حول و حوش راهنمايی بخواهيم. بالأخره به هر زحمتی بود خانه را پيدا كرديم.
پيشخدمت مرتب و مؤدبی در را باز كرد و سلام غرايی داد و ما را به داخل عمارت برد. از راهرويی كه مثل صندوقخانه های قديم از اثاث كهنه و بی مصرف انباشته بود، گذشتيم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دلم خونه ، نمیتونم
از این تردید راحت شم
¤¤شدم بازیگری ناشی
میخواد دنیا که راحت شم
¤¤دلم خونه ، نمی خوام که ،
بشم بازیچه ی دنیا
¤¤ببین دستامو ! میلرزه
¤¤نمونده شوقی از فردا
¤¤اگه مقصد مشخص نیست ،
چرا باید که راهی شم؟¤¤ باید وایسم تو این زندون
شاید با غصه فانی شم
¤¤نمیخوام حتی یک لحظه ،
فریبم باز بدی آسون
¤¤فریبایی دیگه بسه
دلم با تو شده پر خون
¤¤شدم یک کهنه ساعت که ،
نفسهاش سرد و یخ بسته س
¤¤دیگه از تیک تاک قلبش
نفهمیدن چه قد خسته س
¤¤شمارش های معکوسِ
اجل داره شروع میشه
¤¤میگه: باکی به دنیا نیس
¤¤نباشی هم طلوع میشه
¤¤ بخواب آروم دیگه زهره ،
نمی تابه تو این شب ها
¤¤شهابی شد ، فرو اومد
رها شد از غم وتب ها
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمهایت خیمه گاهم بود و نیست
¤¤بازوانت تکیه گاهم بود و نیست
¤¤دل به درگاه تو روی آورده بود
¤¤عشق تو پشت و پناهم بود و نیست
¤¤خاک پایت سرمه ی چشمان من
¤¤چشم تو سوی نگاهم بود و نیست
¤¤کوچه گرد شام غم بود این دلم
¤¤روی تو مهتابِ ماهم بود و نیست
¤¤برق چشمانت شرر می زد به دل
¤¤ شمع شب های سیاهم بود ونیست
¤¤لا ابالی بودم و مسحور عشق
¤¤مستی ام تنها گناهم بود و نیست
¤¤باز گرد ای ماه پنهان در خسوف
¤¤سایه ای دیده به راهم بود و نیست
تاریخ: جمعه 6 بهمن 1391برچسب:غزل عاشقانه,اشعارزهره طغیانی,متن ادبی,اشعارعاشقانه,بودونیست(زهرطغیانی),متن عاشقانه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب