نمی دونستم با ناله هاش چیکار کنم . با اشکهایی که می گفت واسم می ریزه . با درد های درونش . اشتباه کرده بودم . خیلی تصادفی تو یکی از این چت رومهاباهاش آشنا شده بودم . تازه با عشق قبلی خودم بهم زده بودم و اونم حرفای قشنگی می زد . خیلی زیبا از عشق می گفت . از اون حرفایی که عشق سابقم بهم نزده بود . من هنوز به فکر سعیدعشق چتی خودم بودم که پساز چند سال دوستی میونه مون بهم خورده بود. نمی خواستم دوباره خودمو اسیر دنیای دروغ چت کنم . به فرید همه چی رو گفتم و اون گفت که میشه در دنیای دروغ و حقه بازیها دنیایی که میشه هر کلکی رو زد نسبت به هم صادق بود و حقیقتو گفت اگه از هم چیزی نخواهیم . اگه همدیگه رو واقعا دوست داشته باشیم و به هم احترام بذاریم . راستش بابت عشق اولم هنوز خیلی ناراحت بودم ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,داستان عشق مجازی,داستان رمانتیک,عاقبت عشق مجازی,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ازعشق مجازی تاخودکشی واقعی,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشستهي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزشمان ميداد. به خصوص اول صبحها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لبهايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبهي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت ميگفت: خانوم امروز مزاجش كار كرده؟
و خواهرم گفت:
- نه خانومجون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,جشن فرخنده,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كلهاش زد. به پاچههاي شلوارم از تو دكمه قابلمهاي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو، و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همينطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت ميشد و نميتوانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرطبندي با حسن توي حوض مدرسه پريدم آب پاچهام افتاد و پف كرد و دست گذاشتند به مسخرگي، اما چه بود ديگر ناظم دست از برداشت. به همين علت بود سعي ميكردم از همه بروم مدرسه. و از همه دربيايم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,جشن فرخنده,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
-عباس!
باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي ميخواست كتكم بزند از گلويش درميآمد. دويدم.
- بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجرهي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا.
-آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه...
مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي ميدانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.
- زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيتهايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچوقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نميدانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهاي گردن بابام از طناب هم كلفتتر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمهي بزرگ به دست آمد و گفت:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
يك كداممان ميافتاد شروع ميكرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهيها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! يواشتر.
و دويدم به طرف پلكان بام. ماهيها را خيلي دوست داشت. ماهيهاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه ميگرفت اصلا ماهيها از جاشان هم تكان نميخوردند. اما نميدانم چرا تا من ميرفتم طرف حوض در ميرفتند. سرشان را ميكردند پايين و دمهاشان را به سرعت ميجنباندند و ميرفتند ته حوض. اين بود كه از ماهيها لجم ميگرفت. توي پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي ميآمد كه نگو. و همسايهمان داشت كفترهايش را دان ميداد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اينها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايهمان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي ميكرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,جشن فرخنده,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مراد با اشتیاق کاه ها را مرتب می کرد و حامد هم یونجه ها را در آخور ریخت و جای آب را با سطل حلبی زنگ زده پر کرد.حامد یک کم از مراد هیکلی تر بود، چشمان مشکی ،بینی باریک ،موهای جوگندمی و پر پشت که با بی سلیقگی تمام روی سرش یه طرفه شانه شده بود و ریش های پراکنده روی صورت و ژاکت قهوه ای کم رنگش او را از دیگران متمایز کرده بود اما خوش زبانی و اهل دل بودن حامد و همیشه بیشتر تا ظاهرش به چشم می آمد مخصوصاً فامیلی دوری که نسبت به گلابتون داشت (پدرش با پدر گلابتون پسر عمو بود)طولی نکشید که دستی به روی طویله کشیدند و حسابی آنجا را تمیز کردند((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آسمان تازه روشن شده بود و خروس ها با آواز خود اهالی روستا را بیدار می کردند. در یکی از اتاق فوقانی خانه های پلکانی روستای فیروزکـُلا، نور زرد رنگی می درخشید که پنجرۀ آن نیمه باز بود. نسیم خنک صبح گاهی و بوی بارانی که دیشب تا سحر باریده بود از لای پنجرۀ چوبی وارد اتاق میشد. مراد روی یک پتوی کهنه دراز کشیده بود و به عکس خود روی دیوار زل زده بود و با قدرت تخیل خود آرزوهایش را ارضاء می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب تاريك و گرمي بود كه پايين كوشك نصرت پنچركردند. تمام مسافرين پياده شدند. عذرا هم پياده شد. بوي رطوبت آميخته با مرداري از طرف درياچه بلند بود. ستاره ها، مثل آنكه ماه را كشته و چالش كرده بودند، تو آسمان سياه سوسو ميزدند. شاگرد شوفر بنزين ميريخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ايستاده بود و به زنها كمك ميكرد سوار شوند چون كه ركاب اتوبوس زيادي بالا بود. وقتي كه دستهاي پر قوت و زمخت شوفر، بيخ بازوي عذرا را نزديك پستانش گرفت، بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و لذت هرگزنديده اي در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نميدانست چكار بكند. تا وقتي كه رفت ته اتوبوس روي صندلي نشست، هنوز گيج و منگ بود((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان نفتی,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عذرا همانطور كه گوشههاي چادرنماز چيت گل اشرفيش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلي را با اطمينان و دل قرص به ضريح امامزاده بست. بعد سرش را بالا كرد و چشمان درشتش را به قنديلهاي پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زير لب زمزمه كرد:
- اي آقا! اي پسر موسي بن جعفر، مراد منو بده. پيش سر و همسر بيشتر از اين خجالتم نده. يه كاري كن آقا كه من سر و سرانجومي بگيرم و يه خونه زندگي بهم بزنم. يه شوور سربهراهي نصيبم كن كه منو از خونه بابام ببره؛ هر جا كه دلش ميخواد ببره. من ديگه بهغير از اين هيچي از شما نميخوام. .همين يه شوور و بس. مگه از دستگاه خداييت كم ميشه مگه من چمه؟ چهطور به دختر عزيزخان كه يه سالك به اون گندگي، رو دماغشو خورده، شوور به اون خوبي دادي؟ اي آقاقربونت برم. با خداي خودم عهد ميكنم كه اگر به مرادم برسم يه گوسبند پرواري نذرت كنم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان نفتی,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد.
ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد! به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت: محمود غزنوی زنی را کشت.
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند. به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ: “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید.”
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود.
چه باید کرد؟
انوشیروان گفت: “از من نپرسید که چه باید کرد! خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ی ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید”.
کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه ی پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه ی دیوار به دیوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه ی روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد.
دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانه ی عدل و عدالت انوشیروان باشد.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هفت سال بهمين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارة زن و بچة حاجي ذره اي فرو گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد شب و روز مانند يك مادر دلسوز بپاي او شب زنده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقة او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان
بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همة بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در آمده بودند.
ولي ، آنچه كه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روي داد : براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم بابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت
خونسردي مشغول تهية جهاز شد و براي شب عقدكنان جشن شاياني آماده كرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان صادق هدایت,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داش آکل,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم . "
" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است . "
" خانم ، من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، بهمين تيغة آفتاب قسم اگر نمردم بهمة اين كلم بسرها نشان ميدهم "
بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردة ديگر دختري را با چهرة برافروخته و چشم هاي گيرندة سياه ديد . يكدقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟
شايد ، ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندة او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود ، او سر را پائين انداخت و سرخ شد .
اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود داش سرشناش شهر و قيم خودشان را ببيند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان آموزنده,صادق هدایت,داستانک,داستان کوتاه,داستان داش آکل,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همة اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم ساية يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي سكوي قهوه خانة دو ميل چندك زده بود ، همانجا كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلة سرخ كشيده بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسة آبي ميگردانيد . ناگاه كاكارستم از در درآمد ، نگاه تحقير آميزي باو انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به شاكرد قهوه چي و گفت :
" به به بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم . "
داش آكل نگاه پرمعني بشاگرد قهوه چي انداخت ، بطوريكه او ماستها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده گرفت . (((((بقیه داستان رادر ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان صادق هدایت,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داش آکل,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چراغ زیادی از برو بچهها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود.
مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟
- الان میزنم.
مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمیدرمانی. وقتی مامان شیمیدرمانی میشد، من به جاش، غروب ها زنگ میزدم به باباجی، بعضی شب ها هم میرفتم پیش شان.
شماره ی باباجی را گرفتم.
- الو... سلام باباجی...
- ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ میزنی؟
- منم باباجی... غزال.
- کی؟
- غزال؟
- اه... غزال... خوبی بَبَ؟
- خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟
- الو...الو... ساعت شما چنده؟
- چهارونیم.
- صبح به مریم میگم پاشو صبح شده... میگه شبه. زنگ زدم به انوشه، میگم صبحه یا شبه؟ میگه صبحه... میگم ببین مادرت چی میگه.... الان ساعت چنده بَبَ؟
- چهارونیم.
اه... چهار ونیم....... لعنتی شدم بَبَ.... سماور ما سوخته... تلویزیون مارو چکار کردی ؟
- سفارش کردم یکی بیاد ببره.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان آموزنده,داستان ادبی,داستان آنلاین,داستانک,داستان سرباز,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در اين موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدمها و درشکه ها و خرهايی که چيز بارشان بود و به لاشه گوشتهايي که از چنکک قصابی آويزان بود نگاه کرد. دلش ميخواست او هم آزاد بود و مثل آنها هر جا که دلش میخواست میرفت.
دم دکان قصابی يک زن نشسته بود و بقچه سفيدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پيچيده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسيد که مادر درست شکل همين زن است. او هم يک چادر نماز راه راه مثل همين داشت. اما از بالا که او را ديد فورا دلش برای مادرش سوخت. هيچ وقت مادرش را اين طور از بالا نديده بود. از بالا مادرش حقيرتر و کوچکتر آمد از آدمهايی که از نزديک او رد میشدند و به او اعتنا نمیکردند؛ بدش میآمد. هيچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمیگذاشت.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کلاس خفه شد، آن همهمه کشيده و يکنواختی که هميشه بچه مدرسهها سر کلاس به مسئوليت يکديگر راه میاندازند بريده شد. هر يک از شاگردها سعی میکرد صورتی بی تقصير و حق بجانب بخود بگيرد. نفس از کسی بيرون نمی آمد.
اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ میکرد و بيخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ میخورد. فورا" پيش خودش خيال کرد: همين حال ميزنه. خدايا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پايين و دستهای يخ کرده جوهريش را محکم تو هم فشار داد.
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاييز بطور مايل از پشت شيشههای در، روی ميز و نيمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابيد و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خيابان و باغ بزرگ همسايه را از گل درخت میکند و در هوا پخش و پرا میکرد، اندکی بکاهد.
شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، رديف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه میکردند. ساختمان قيافهها ناتمام بود و مثل اين بود که هنوز دستکاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قيافه پدرانشان گردند. يقيناً پيکر آنها را مجسمهساز ماهری ساخته بود اجازه نمیداد که کسی آنها را از کارگاه او بيرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چيز گذشته بیمهارتی او را میرساند و برايش بدنامی داشت. مثل اين بود که بايد جای دماغها عوض میشد و يا در صورتها خطوطی احداث میگرديد. نگاهها گنگ و بینور بود. بيشتر به توله سگ شبيه بودند تا به آدمیزاد. يک چيزهايی در قيافه آنها کم بود.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نميآمد مدتي كتاب خواندم . يك بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پائين پنجرة اطاقش پهلوي چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجق دوزي و دستكشهاي اودت در جيبم است و ميدانس تم كه پول و كليد در خانه
اش در كيفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائين انداختم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
"اودت" مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش مي نشست .
پاروي پايش مي انداخت، رمان ميخواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي ميكرد ، مخصوصا " وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشد.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتي به خانه رسيدم هنو دستهايم نمي توانستند كبريت را روشن كنند. آنوقت آنها را به هم ماليدم و چراغ آلادين كه روشن شد خودم را سرزنش و مسخره كردم كه خيال كرده ام ژ را ديده ام زيرا چه دليلي داشت كه ژ هميشه اينطور بيرون را نگاه كند و آنهم درست وقتي كه من از روبروي خانه اش رد مي شوم؟ چه كسي يا چه چيزي را مي خواست محكوم كند و يا از كجا انتظار كمك يا نگاهي آشنا داشت؟ و كار من هم كه برنامه معيني نداشت كه فرض كنم او وقت آمد و رفت مرا حساب كرده است و مي داند. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
و اين را هم ناگفنه نگذارم كه ژ... عقيده داشت كه عاقبت كوتاهترين داستان دنيا را او خواهد نوشت. اگرچه اكنون درست به ياد نمي آورم كه واقعاً مقصود خودش را چگونه بيان كرده بود و چه واژه هائي به كار برده بود، اما به صراحت بايد بگويم كه او در اين خيال بود كه كوتاهترين داستان دنيا را بنويسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را براي يك لحظه از پشت شيشه پنجره اتاقش كه در طبقه سوم عمارت نوسازي قرار داشت ديدم، با چشمهاي ملتهبي كه حتي اندكي به من خيره شد و دماغ و لبهايش كه روي شيشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاريكي بيجان دم غروب طرح صورت و هيكل او از پشت پنجره مثل رؤيائي دور و محو شد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
يكی از مهمان ها به حمايت از سگ ها برخاست: «چه كارشون داری؟ اين طفلكيا به كسی كاری ندارن.»
صاحبخانه گفت، «اينا گيرندن.»
ما به تصور اينكه مهماندار قصد شوخی دارد خنديديم، اما صاحبخانه يكی از آن نگاه هايی كه پدرانش از روی ديوار اطاق انتظار به ما كرده بودند، حواله مان داد و ما فهميديم شوخی نمی كند. وقتی همه هره و كرهٌ ناموجه مان را جمع و جور كرديم، مهماندار فصلی در بارهٌ اصالت سگ هايش سخن راند: يكی تازی كم مانندی بود كه جد بزرگش را گرازی در شكارگاه ناصرالدين شاه پاره كرده بود؛ دومی سگ گرگی اصيلی بود كه شجره نامه اش موجود بود و تا دوازده پشتش را معرفی می كرد؛((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خانه در محله پرت و دور افتاده شميران قرار داشت. با آنكه نشانی پر طول و تفصيلی در دست داشتيم و میدانستيم كه ميدان اسم جد صاحبخانه و خيابان نام پدر بزرگش و كوچه لقب پدرش را دارد، مدتی از وقتمان صرف پيدا كردن محل شد. اين اسامی پر طمطراق را كسی نشنيده بود و مجبور شديم از تمام عطاری ها و بقالی های آن حول و حوش راهنمايی بخواهيم. بالأخره به هر زحمتی بود خانه را پيدا كرديم.
پيشخدمت مرتب و مؤدبی در را باز كرد و سلام غرايی داد و ما را به داخل عمارت برد. از راهرويی كه مثل صندوقخانه های قديم از اثاث كهنه و بی مصرف انباشته بود، گذشتيم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
توکه غریبه نیستی بیست سال باهات رفیقم، درد دلمو به تو نگم به کی بگم، فقط می
تونم بگم ادم ناخون خشکی بود. هر وقت می رفتم پولی قرض بگیرم همیشه کمتراز
انچه که می خواستم می داد. مثل همین چند هفته پیش که برام گرفتاری پیش اومده بود.
رفتم برای سه روز ده ملیون بگیرم، بخیل وخسیس بیشتر از پنج ملیون نداد و قسم که
بیشتر نداره، فکر کرده خرم، بگو نمی خوای بدی، چرا قسم الکی، منو مسخره کردی،
بعد بخاطر پنج ملیون باقیمانده اینقد خجالت زده این واون شدم، راست گفتن می خواهی
آدما رو بشناسی تو گرفتاری وتنگنا بشناس. البته از قدیم گفتن بد میگی، خوب هم بگو،
خیلی به من اطمینان داشت، حتی یه رسید خشک وخالی هم ازم نگرفت، باید زودتر
جور کنم بهشون بدم، هر چی میخوام پشت سرش حرف نزنم استخونام دارند داد می
زنند. با خانوم بچها یه مجلسی باید می رفتم که دیدم ماشینم خرابه، رفتم ماشینشو گرفتم
فکر کنم، با ناراحتی داد. چون ساعت یک نصف شب موقع برگشت به خونه پنچرشد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:داستان عاشقانه,سوژه خنده,سوژه حرف زدن,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جوانی غمگین و سر خورده سر راه شیوانا سبز شد و با ناراحتی به او گفت : به هر کاری که دست می زنم نهایتاً به دری بسته بر می خورم که دیگر نمی توانم به پیش بروم . قصد ازدواج می کنم شرایطی که مقابلم می گذارند سخت و دشوار است . می خواهم کاری برای خود دست و پا کنم می بینم وسایل و لوازم آن به راحتی فراهم نمی شود و درآمدش فوق العاده ناچیز است .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
درست از دوازده شب به بعد، وقتي چراغ راهروها خاموش ميشد و نظافتچي از شستن پله ها فارغ ميشد، آرامشي كه در انتظارش بودم از راه ميرسيد. او بعد از چند سرفهة كوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن ميكرد و به اتاقك خود ميرفت. آن وقت اول زنگ ساعت ديواري در طبقه بالا به صدا در ميآمد. بعد بادي آرام در ميان شاخه ها ميوزيد. و آخر سر سكوتي بود كه ميخواستي. كتابهايم را ميگشودم و به صداي سوت آهسته كتري بر بخاري ذغال سنگي گوش ميدادم.
آن سالها دانشجوي مدرسه طب بودم. كشيك شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. هم وظيفه پزشك را انجام ميدادم و هم وظيفه نگاهباني را. بعد از زنگ از جا برميخاستم و سري به خوابگاه يك و دو ميزدم – بچه ها در خواب بودند. گاهي يكي از آنها در خواب جابجا ميشد يا كلماتي نامفهوم بر زبان ميآورد – بعد به انتهاي راهرو ميرفتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نیمههای شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید.
«دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!»
حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد:
«چه خبر شده حالا؟ نمیخوای بیای تو؟»
و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغهاش هنوز روشن بود.
«نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!»
دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمیخواد بچههارو بیدار کنم؟»
«میل خودته. اما حالا لازم نیست»
دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!»
حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب میشینم تا بیای.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانک,داستان کوتاه,داستان دایی ممد,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننهات خونه نیست؟»
یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد.
کلّه کبوترها را رفت و روب میکرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش میدید احساس راحتی داشت. دلش میخواست کمیتنها باشد، اما میدانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر میتوانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمیدانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال میکرد وقتی اینطوری ادامه پیدا میکند، اتفاقی نمیافتد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان ادبی,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانک,داستان دایی ممد,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یک باره به شنونده گفت تعریف می کند :
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود . پس از مراجعه پرسید :
- جرج از خانه چه خبر ؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد .
- سگ بیچاره پس او مرد . چه چیز باعث مرگ او شد ؟
- پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد .
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان !
- چه گفتی ؟ همه آن ها مردند ؟
- بله قربان . همه آن ها از کار زیادی مردند .
- برای چه این قدر کار کردند ؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان !
- گفتی آب آب برای چه ؟
- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !
- کدام آتش را ؟
- آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد .
- پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود ؟
- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد . قربان !
- گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !
- مادرم هم مرد ؟
- بله قربان . زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !
- کدام حادثه ؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان !
- پدرم هم مرد ؟
- بله قربان . مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت .
- کدام خبر را ؟
- خبر های بدی قربان . بانک شما ورشکست شد . اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید . من جسارت
کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوستم هانس زیمر حادثه شدیدی با موتور سیکلت داشت و دست چپش از کار افتاد .
" خوشبختانه من راست دستم "
او این را در حالی گفت که داشت با مهارت بریم یک فنجان چای می ریخت .
" چیز هایی که می توانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است . "
با وجود آن که انگشت های دستش را از دست داده بود در کم تر از یک سال آموخت که با یک هواپیما پرواز کند . اما یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانی ، هواپیمایش دچار مشکل موتوری شد و سقوط کرد . او زنده ماند ، اما از سر تا پا فلج شد . من او را در بیمارستان ملاقات کردم . او به من لبخند زد .
گفت : "چیز مهمی اتفاق نیفتاده که خیلی مهم باشد . چه چیزی است که من باید تصمیم بگیرم که انجام دهم ! "
زبانم بند آمده بود . فکر کردم که دوستم دارد فقط تظاهر می کند و وقتی که من بروم او شروع به گریه کرده و به وضع خود تاسف می خورد . این ممکن است همان چیزی باشد که او در آن روز انجام داد ، اما او هنوز تمام نشده بود . زندگی هنوز بعضی شگفتی های ظریف برایش ذخیره کرده بود . او زن زندگیش را در طی کنفرانس افراد معلول ملاقات کرد .
او یک سیستم نوشتن دیجیتال که به دستورات صوتی پاسخ می داد اختراع کرد و میلیون ها کپی از کتابی که بسط سیستم جدید نوشته بود فروخت . در پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشت : " قبل از آنکه فلج شوم ، می توانستم یک میلیون کار مختلف را انجام دهم ، اما اکنون فقط می توانم 990000 تای آن را انجام دهم . "
اما چه شخص معقولی بخاطر 10000 چیزی که دیگر نمی تواند انجام دهد نگران است ، در حالی که 990000 تا باقیمانده است
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست !
مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟ آهای ! با توام ! می شنوی ؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید .
مددکار : این یکی که از همه بزرگ تره شاهه ، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه . این بغلیش هم وزیره . همه جور می تونه حرکت کنه ، راست ، چپ ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه . فهمیدی ؟
پیرمرد گفت : ش ش شااا ه … و و وزیـ ... ررر
مددکار : آفرین ... این دوتا هم که از شکلش معلومه ، قلعه هستن . فقط مستقیم میرن . اینا هم دو تا اسب جنگی . چطوره ؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن . و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن ، هشت تا ! می بینی ! درست مثل یک ارتش واقعی ! هم می تونی به دشمن حمله کنی ، هم از خودت دفاع کنی ، دیدی چقدر ساده بود . حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه ؟؟
پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت : پس مردم چی ؟ اونا تو بازی نیستن ؟
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند .
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد . سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد .
وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید . استاد گفت : " دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی . راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از " بی امکانی " به عنوان نقطه قوت است
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از زندگی خسته شده بود و نمی دانست چه کند؟ بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپز خانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آن ها را جوشاند.
سپس در اولی تعدادی هویج در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه ای منتظر ماند. دختر هم تعجب کرد و بی صبرانه منتظر بود. تقریبا بعد از 20 دقیقه پدر اجاق گاز را خاموش کرد. هویج ها و تخم مرغ ها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت. سپس رو به دختر کرد و پرسید:
عزیزم چه می بینی؟
دختر هم در پاسخ گفت: هویج ، تخم مرغ و قهوه.
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویج ها نرم و لطیف بودند و تخم مرغ ها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید.
دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید:
دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار و یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغ ها سخت شدند، ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند.
سپس پدر از دخترش پرسید:
حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی مواجه می شوی مثل کدامیک رفتار می کنی: هویج تخم مرغ یا قهوه؟
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر شود.
یادم می آید یک سال (که نمی دانم به چه علتی) محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید بیرون و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است که از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا برداشتند و هرکدام گوشه ایی از جزیره را برای دعا و عبادت برگزیدند.
نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست و فردای آن روز کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد اول رسید. حالا مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست و به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود دریافت کرد. ولی مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
روزی مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا آن روز کشتی ایی آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد اول خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود اندیشید: مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست ها ی او بی پاسخ مانده، پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد، پس بهتر است همینجا بماند.
پاسخ آمد: اشتباه می کنی. تو مدیون او هستی! زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: مگر او چه خواست که باید مدیونش باشم؟
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . »
متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت :
- 20 دلار!
پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! »
مرد که متوجه موضوع شده بود ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم آقا . »
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب