دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود. خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی.. رفتم جلو.. سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد. دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود. ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهلا ته دلش خوشحال بود که سروش نیامده و بعد از مدت ها می تواند با پیمان حرف بزند. پیمان هم فرصت را غنیمت شمرد و سر صحبت را باز کرد ولی: - حالا تو هی سروش سروش می کردی ولی من عمدا دعوت ش نکردم. یه اخلاقای خاصی داره. قاشقی در دهان گذاشت و با دهن پر ادامه داد: - چن وخ پیش الکی با نامزدش به هم زد. تا دو روز پیش ش می گفت عاشقم و نمی دونم از این دری وری ها. به خدا. دروغ شاخ و دم نداره که... و شهلا هاج و واج ماند و چیزی نگفت. شام تمام شد و برگشتند خانه. پیمان در را باز کرد. نگاه هر دو متوجه اتاق خواب شد. چراغ اتاق روشن بود و در اتاق باز. هر دو رفتند طرف اتاق. چشم شان به کمد لباس افتاد که درش باز بود. و لباس هایی که همه روی زمین پخش شده بود. شهلا گفت: - وای پیمان. دزد اومده. برو زنگ بزن 110 - از کجا اومده؟ در قفل بود. برو پنجره های آشپزخونه رو چک کن. بدو... - خاک بر سرم. تو خونه نباشه یه وخ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))۰

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز جعفر رضایی، متولد ۱۳۵۶،لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی تهران، سال ۱۳۸۰ عاشق دختری بنام مریم شد… چون وضع مادی جعفر خوب نبود پدر مریم با ازدواجشان مخالفت کرد. پنج سال تمام جعفر و مریم برای رسیدن به هم تلاش کردن. سال ۸۵ مریم خود کشی کرد و جعفر دیوانه شد… اکنون دو چشم جعفر کورشده. به هر کی میرسه میگه هفته دیگه عروسیشه. همه رو دعوت میکنه…


ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز گالری تصاویر سوسا وب تولز ۱۷ ساله بودم که به یکی از خواستگارانم که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم. اسمش محمدرضا بود پسر معدب و متینی بود، هر بار که به دیدنم می آمد غیرممکن بود دست خالی بیاد. ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم. چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت تا اینکه رفتار و اخلاق محمدرضا تغییر کرد. کمتر به من سر می زد و هر بار که به خونشون می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و از خونه بیرون می رفت…(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام . امّا…، از آنچه که شاگردان “از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده” می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در روزگاری نه چندان دور یک جوان خوش تیپ وخوش اندام اردبیلی بنام ایوب… که بعنوان سرباز معلم دریکی از روستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بود در یک روز بهاری در دامنه ی کوهپایه ای پر از آلاله ها و گلهای وحشی با یکی از دختران زیبا و دلربای روستای محل خدمت آشنا شده و ارتباط دوستی و عاطفی برقرار می کنند، نام این دختر “ســوری” است. سوری دختر صاف و ساده دل و گل سرسبد روستا او را میبیند و عاشقش می شود، دل می بازد و داستان عشق و عاشقی از همینجا شروع و رفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسر جوان به پایان آمد و سرباز جوان کوله بارش را می بندد، بی خبر و بی سر و صدا روستا را ترک کرده و به دیارش اردبیل بازمیگردد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد معرفت درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می کردند.روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت که دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟پسر گفت : هر جا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم! شیوانا گفت: اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند.آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیه همکلاسی هایت غذا بپزد و ظرف های غذای آن ها را تمیز کند.”ابر نیمه تمام” کمی در خود فرو رفت و بعد گفت: به این موضوع فکر نکرده بودم. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد. دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند… مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه می رود … در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید: ((وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم ¤¤شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم ¤¤اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت ¤¤کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم ¤¤کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب ¤¤ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم ¤¤مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم ¤¤چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم ¤¤چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم ¤¤چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم ¤¤بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم ¤¤ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم ¤¤نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل ¤¤ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم ¤¤وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم ¤¤ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟))


ارسال توسط نــاهـــــیــد
از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه می شه که با دختری که سال های سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو می گذرونن! سوار ماشینش می شه و به سمت خونه به راه می افته و در راه به عشقش فکر میکنه و به یاد دوران دوستی شون می افته… زمانی که با هم بیرون می رفتن و عشقش از خیلی از چیزها می ترسید… در سن ۳۰ سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود ۲۵ سال داره راه میرن، یک زوج کامل به نظر میرسن که بعد از حدود ۱۰ سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم می گذرونن … موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ میزنه((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامه‌ها را برای چه کسی نوشته‌ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو می‌توانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است. عاشق جواب داد: بله، می‌دانم من الآن در کنار تو نشسته‌ام اما نمی‌دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس می‌کردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق گفت: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو، من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی و از این رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان می نشیند. او امیر حالهاست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود، به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن، در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش


ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه … وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد. دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم . دیوونم کرده بود . اونم دیوونه بود …. مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد . دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم . می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه . اونوقت دور لباش هم قرمز می شد . بعد می خندید . می خندید و… منم اشک تو چشام جمع میشد .(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در شفاخانه بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر. چشم هایش همیشه به دری بود که همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن ازشفاخانه به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی معنی که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبانی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود … دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا آدمهای پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک پول بگیرد … و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن ، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید . هم صدا گفتند : « خیلی پیر است ! » و نیشخندی زدند . اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد . با تکان دست چروکیده اش از آن ها تشکر کرد ، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسیداجازه میدهید؟ مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست . دست هایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی دندانش را نشان داد . . . همسفرم پرسید : پدر جان ، خیلی دور می روید ؟ پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد ، گفت : « نه ، سه ایستگاه آن طرف تر پیاده می شوم ، می روم عروسی نوه ام »(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد ! دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست دستش که بر اثر گرمای داخل دستکش پیر و چروک شده است را زیر آب سرد می برد تا شاید کمی از سوزش و خارش آنها بکاهد. تاولهای ریزی که لابلای انگشتانش زده شده دستانش را متورم و دردناک کرده است. به دستانش که نگاه می کنی تصور می کنی با زنی 40 ساله مواجه هستی اما وقتی چشمانت را بر روی صورتش خیره می کنی تازه متوجه می شوی با دختری کم سن و سال با صورتی ریز نقش که سنش را کمتر از حد واقعیش نمایش می دهد طرف هستی. ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود . زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند . شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند . وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند . شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید : " چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ " جوان لبخندی زد و گفت : " من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است . او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند . در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است . " شیوانا پوزخندی زد و گفت : " عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است . عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد . عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند . آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند . برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو ! " اشک بر چشمان جوان سرازیر شد . از جا برخاست . لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت . بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند . در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید . اما هیچ کس از بین نرفت . روز بعد جوان به در مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد . شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت : "نام این شاگرد جدید " معنی دوم عشق " است . حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست . "


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانه‌های فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد می‌کرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل می‌داد و دیگری گیسوان و فریبنده و روح‌نواز «دلا» که هر تماشاگری را بی‌اختیار به تحسین و ستایش وا می‌داشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی می‌زیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کم‌نظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همه‌اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود؛ سکه‌هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه‌هایی که با تحمل حرف‌‌های کنایه‌آمیز فروشنده‌ها و تهمت‌های آنها به خست و دنائت و پول‌پرستی جمع شده بود و او همه این تلخی‌ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس‌انداز کند. یک بار دیگر به دقت پول‌ها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره‌ای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود ((((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم . (((((بقیه جاستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم. "حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنين " و " جانم " و " عزيزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نيمکتی بی خيال هياهوی مسافران و عابران.شنيد که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنيد اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نيمکت چوبی رنگ پريده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دويدتکرار صحنه آخر،تصوير او بودکه می رفت تا تنهايی را به آغوش نگرانش باز گرداند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏﻫﻔﺘﻪﺍﺯﺁﻥﺟﺸﻦﮐﺬﺍﯾﯽﻭﺩﯾﺪﻥ ﺳﻬﯿﻞﮐﻪﺁﻥﻣﻮﻗﻊﺣﺘﯽﺍﺳﻤﺶﺭﺍ ﻫﻢﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢﮔﺬﺷﺖ.ﻣﻦﺑﯽﺗﺎﺏ ﺑﻮﺩﻡ…ﻫﺮﻟﺤﻈﻪﺩﻟﻢﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡﺑﻮﺩ…ﺩﺳﺘﻢﺭﺍﻣﯽﮔﺮﻓﺖ… ﻋﺎﺷﻘﯽﺑﺎﻋﺚﺷﺪﻩﺑﻮﺩﺳﺮﺑﻪﻫﻮﺍ ﺑﺸﻢ.ﺍﻣﺎﺑﺎﺯﻫﻢﻣﺎﺩﺭﺑﯽﺗﻮﺟﻪﺑﻮﺩﻭ ﻣﻦ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ… ﺩﻟﻢﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖﺍﺯﺳﺎﺭﺍﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﻭ ﺑﭙﺮﺳﻢﺍﻣﺎﺑﺎﺍﻭﻫﻢﻗﻬﺮﺑﻮﺩﻡ…ﭼﺮﺍ ﺁﺷﺘﯽﻧﻤﯽﮐﺮﺩﯾﻢ…ﭼﺮﺍﺳﺎﺭﺍﭘﯿﺶ ﻗﺪﻡﻧﻤﯽﺷﺪ…ﺍﻭﺧﻮﺏﮐﺎﺭﺵﺭﺍﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ…ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﻡﮐﺮﺩ…ﻋﺎﺷﻘﻢﮐﺮﺩ…ﻭ ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖﺭﺳﺎﻧﺪ…ﺑﻪﺧﻮﺩﻡﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: ﻟﻌﻨﺖﺑﻪﺗﻮ…ﺑﺪﺑﺨﺖﺣﺘﯽﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺗﺎ ﺗﻮﯼ ﻣﺤﻞ ﺑﺒﯿﻨﯿﺶ…ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯﻣﻬﻤﺎﻧﯽﮔﺬﺷﺘﻪﺑﻮﺩ…ﺍﻣﺎﺭﻭﺯﻫﺎﻭ ﺷﺐﻫﺎﺑﺮﺍﯼﻣﻦﻗﺮﻥﻫﺎﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ…ﭼﻘﺪﺭﺍﺣﻤﻖﺑﻮﺩﻡ…ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖﮐﻪﯾﮏﺭﻭﺯﮐﻪﺩﺍﺷﺘﻢﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪﺑﯿﺮﻭﻥﻣﯽﺁﻣﺪﻡﺳﻬﯿﻞﺭﺍﺑﺎ ﯾﮏﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞﺭﺯﺳﺮﺥﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩﻣﯽﮐﻨﺪﻭﻟﺒﺨﻨﺪﻣﯽﺯﻧﺪ…ﭼﻘﺪﺭ ﺟﺬﺍﺏﻭﺩﯾﺪﻧﯽﺑﻮﺩ…(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺷﺐﺳﺮﺁﻏﺎﺯﺑﺪﺑﺨﺘﯽﻣﻦﺑﻮﺩﺷﺒﯽ ﺳﺮﺩﻭﺑﺎﺭﺍﻧﯽ…ﺧﺎﻧﻪﺍﯼﮐﻮﭼﮏﻭ ﺣﻮﺿﯽﺑﺰﺭﮒﭘﺮﺍﺯﻣﺎﻫﯽﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ. ﭼﻪﮐﺴﯽﺑﺎﻭﺭﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪﻣﻦ…ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺳﯿﺪﻣﻌﺘﻤﺪﺩﻝ ﺍﺯﺧﺎﻧﻪﺍﯼﺑﻪ ﺍﯾﻦﺑﺎﺻﻔﺎﯾﯽﺑﮑﻨﻢ ﻭﺩﻧﯿﺎﯼﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﻣﯿﺶﻧﻤﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﻡ..ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ… ﻣﺎﺩﺭﻡﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐﺩﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭﻣﯽ ﮐﺮﺩﻭﺗﻮﺟﻬﺶﺑﻪﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱ ﺗﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁﺑﻮﺩﻭﻏﯿﺒﺖ ﻫﺎﯼﺍﻗﺪﺱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻭﺭﺍﺟﻤﻮﻥﻭﭘﺪﺭﻡﺳﯿﺪﻋﻠﯽ.. ﻣﻌﺘﻤﺪﻣﺤﻞﺑﻮﺩ.ﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﯾﻦﺑﻮﺩﮐﻪﻣﻐﺎﺯﻩﺭﺍﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪﻭﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡﺑﺮﺳﺪ..ﻣﻦﺗﻨﻬﺎﺑﻮﺩﻡ..ﺧﻮﺍﻫﺮﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ… ﭼﻪﮐﺴﯽﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﻘﺼﺮﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ؟ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ…ﺑﯿﺎﯾﯿﺪﺑﺒﯿﻨﯿﺪﮐﻪﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻫﻢﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ!(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺑﻪﺷﻬﺮﻣﺎﻥﮐﻪﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ،ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﯾﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽﮐﻪﺍﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦﺑﺎﺳﺎﺑﻖﺗﻔﺎﻭﺕﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﺯﯾﺒﺎﺑﻮﺩ.ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻓﺮﻕﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪﺍﯾﻦﺧﺎﻃﺮﮐﻪﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮﻣﺤﺪﻭﺩﺗﺮ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻡ.ﺑﻪﻫﻤﻪﻟﺤﺎﻅ،ﺩﯾﮕﺮﻣﺜﻞ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻗﺒﻞﺍﺯﺍﺯﺩﻭﺍﺝ،ﺟﯿﺐﭘﺮﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﻡﺩﺭﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎﻫﺮﺭﻭﺯ ﯾﮏﺩﺳﺖﻟﺒﺎﺱ ﻭﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶﻋﻮﺽﮐﻨﻢ.ﺩﯾﮕﺮﻋﻠﯽﺭﻏﻢ ﺗﻤﺎﯾﻠﻢ،ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢﺭﻭﺯﻫﺎﺭﺍﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭﺩﺭﻣﻬﻤﺎﻧﯽﻫﺎﯼﺩﻭﺳﺘﺎﻥ،ﯾﺎ ﻣﯿﺰﺑﺎﻧﯽﺧﻮﺩﻡ،ﺳﺮﮐﻨﻢ.ﺣﺎﻻﺩﯾﮕﺮﺍﺯ ﺁﻥﺳﻔﺮﻩﻫﺎﯼﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓﺧﺒﺮﯼﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻣﺎ…ﺧﺐ،ﻣﻦﺣﺘﯽﺑﻪﺧﻮﺩﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩﻡﮐﻪﻧﺎﻡﺍﯾﻨﻬﺎﺭﺍﮐﻤﺒﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.ﭼﺮﺍﮐﻪﻫﺮﻭﻗﺖﺍﯾﻦﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﺑﻪﺫﻫﻨﻢ ﻫﺠﻮﻡﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ،ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﺯ “ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ”ﮔﻮﺷﻢﺭﺍﭘﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎﯼﺑﯽﻏﻞﻭﻏﺶﺍﻭ،ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻠﺒﻢﺭﺍﻣﺎﻝﺧﻮﺩﻣﯽﮐﺮﺩ.ﻧﺰﺩﯾﮏﺑﻪ ﯾﮏﺳﺎﻝ،ﺑﺎﺍﯾﻦﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼﻗﺸﻨﮓ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻣﺎﻥﮔﺬﺷﺖ.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪﻭ ﺑﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﻗﺒﻠﯽ ﺑﻪﺁﻣﻮﺯﺷﮕﺎﻫﺶﺭﻓﺘﻢ.ﻫﻤﯿﻦﮐﻪﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪ،ﺧﺸﮑﺶﺯﺩﻭﻃﻮﺭﯼﺑﻬﺘﺶﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﮐﻪﺣﺘﯽﭘﺎﺳﺦﺳﻼﻣﻢﺭﺍﻧﺪﺍﺩ.ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫﺶﻫﻨﻮﺯﺭﻧﺠﺶﺑﻮﺩ.ﻣﻦﻫﻢ ﻣﻌﻄﻞﻧﮑﺮﺩﻡﻭﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺍﺯﻓﺮﻁ ﺧﺠﺎﻟﺖﺭﻭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،ﺳﺮﻡﺭﺍﭘﺎﯾﯿﻦﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢﻭ ﮔﻔﺘﻢ:ﮐﻪﺑﺮﺍﯼﺍﻭﻟﯿﻦﺑﺎﺭﺍﺳﺖﮐﻪ ﺍﺯﮐﺴﯽﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﻣﯽﮐﻨﻢ!ﺍﻣﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎًﺍﺯﺭﻓﺘﺎﺭﺧﻮﺩﻡﺷﺮﻣﻨﺪﻩﻫﺴﺘﻢ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡﻣﻨﻮﺑﺒﺨﺸﯿﻦ.ﺍﻭﺑﺎﺯﻫﻢ ﺳﮑﻮﺗﺶﺭﺍﮐﺶﺩﺍﺩ.ﻭﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﺩﺭ ﺯﯾﺮﺑﺎﺭﻧﮕﺎﻫﺶﻣﺮﺍﺷﮑﻨﺠﻪﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻃﻮﺭﯼﮐﻪﺍﮔﺮﭼﻨﺪﺛﺎﻧﯿﻪﺑﯿﺸﺘﺮﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊﺍﺩﺍﻣﻪﺩﺍﺷﺖ،ﺣﺘﻤﺎًﺍﺯﺁﻧﺠﺎﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻡﻭ…–ﭼﻪﺑﺴﺎﮐﻪﭘﺮﻭﻧﺪﻩﯼ ﺍﯾﻦﻣﺎﺟﺮﺍﻫﻤﺎﻥﺭﻭﺯﺑﺴﺘﻪﻣﯽﺷﺪ– ﺍﻣﺎﺍﯾﻨﻄﻮﺭﻧﺸﺪ.ﺍﻭﺧﻨﺪﻩﯼﺗﻠﺦﻭﺩﺭ ﻋﯿﻦﺣﺎﻝﻣﻌﺼﻮﻣﯽﺑﻪﻟﺐﻧﺸﺎﻧﺪﻭ ﮔﻔﺖ: -ﻧﻪ،ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽﺑﻪﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﻧﯿﺴﺖ. ﻫﺮﭼﯽﺑﻮﺩﮔﺬﺷﺖ.ﺣﺎﻻﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﺧﻮﺩﻡﺭﺍﺁﻣﺎﺩﻩﮐﺮﺩﻡﺗﺎﺑﮕﻮﯾﻢ “ﻫﯿﭽﯽ”ﺍﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ، ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: -ﻣﯽﺧﻮﺍﻡﺗﺎﺭﯾﺎﺩﺑﮕﯿﺮﻡ.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺻﺪﺍﯼﺗﺎﺭﺵﺩﻟﻨﺸﯿﻦﺑﻮﺩﻭﺁﻭﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍﺩﺭﮔﻮﺵﻣﯽﻧﻮﺍﺧﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻀﺮﺍﺏﺭﺍﻣﯿﺎﻥ ﭘﻨﺠﻪﻫﺎﯼ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺵ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ،ﻟﺤﻈﺎﺗﯽﭼﺸﻤﺎﻧﺶﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺑﺴﺖ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﺮﻕ ﺍﺳﺖ.ﻭﺑﻌﺪﺗﺎﺭﺭﺍﭼﻨﺎﻥﺑﻪﻗﻠﺒﺶﻣﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﮐﻪﮔﻮﯾﯽﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦﻣﻮﺟﻮﺩﻭ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﺵﺭﺍﺩﺭﺁﻏﻮﺵﮔﺮﻓﺘﻪ. ﺳﭙﺲﺑﯽﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻣﯽﺷﺪﻭﻓﺎﺭﻍﺍﺯ ﻫﻤﻪﯼﺩﻧﯿﺎ،ﻧﺎﻟﻪﯼﺗﺎﺭﺵﺭﺍﺑﻠﻨﺪﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺩﺭﺁﻥﻟﺤﻈﺎﺕﭼﻨﺎﻥﺗﻘﺪﺳﯽ ﺩﺍﺷﺖﮐﻪﻭﺻﻒﻧﺎﭘﺬﯾﺮﺍﺳﺖﻭﻧﻪﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ،ﮐﻪﻫﺮﺑﯿﻨﻨﺪﻩﺍﯼﺭﺍﻣﺤﻮﻫﻨﺮﻭ ﻋﺸﻖﻭ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ. ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪﺑﻮﺩ ﮐﻪﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﺷﻨﺎﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﻣﻬﻤﺎﻧﯿﻬﺎﯼﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽﻭﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪﺍﻭ –ﮐﻪﺍﺯﺣﺎﻻﺑﻪﺑﻌﺪﺑﺎﻧﺎﻡﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺻﺪﺍﯾﺶﻣﯽﮐﻨﻢ-ﻫﻢﺟﺰﻭﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ.(((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺁﺩﻡﺩﻭﺭﺑﺮﺵﺧﯿﻠﯽﺑﻮﺩﺧﻮﺏﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢﺧﻮﺷﮕﻞﺑﻮﺩﻫﻢﺩﺭﺱ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﺩﯾﻒ ﺑﻮﺩ. ﯾﻪﻣﺪﺗﯽﺧﻮﺏﺷﯿﻄﻮﻧﯽﮐﺮﺩ.ﮐﻪﺗﻮ ﺍﯾﻦﻣﺪﺕﻣﻦﺍﺯﺵﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦﭼﻨﺪﻭﻗﺖﭘﯿﺶ ﮐﻪﯾﻪﺩﻓﻌﻪﺍﯼ ﺩﯾﺪﻣﺶ.ﺭﺩﯾﻒﻧﺒﻮﺩ.ﺍﻧﮕﺎﺭﯼﺩﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺮﺑﻮﺩ. ﺑﺎﻫﻢﺭﻓﺘﯿﻢ۱ﻗﺪﻣﯽﺑﺰﻧﯿﻢ.ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: –ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺑﺎﺣﺎﻟﺖﮔﺮﻓﺘﻪﮔﻔﺖﺍﺯﺩﻓﻌﻪﺁﺧﺮﯼ ﮐﻪﺩﯾﺪﻣﺖﻫﯿﭻﺧﺒﺮﺑﻪﺩﺭﺩﺑﺨﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ـ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ ﻓﮏﮐﺮﺩﻡﺩﻭﺱﻧﺪﺍﺭﻩﺍﺯﺵ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻡ. ﯾﻪﻣﺪﺗﯽﮐﻪﺑﻪﺳﮑﻮﺕ ﮔﺬﺷﺖ؛ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢﻃﺮﻓﺶﺩﯾﺪﻡ ﭼﺸﻤﺎﻣﺶﭘﺮ ﺍﺷﮑﻪﺩﻟﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﺷﻮ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻐﻀﺶﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪ… ﺳﺮﺷﻮﮔﺬﺍﺵﺭﻭﺷﻮﻧﻢﻭﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻭ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ:ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡﺑﺎﯾﺪﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽﮐﻪﺁﺭﺯﻭﺩﺍﺭﯼﺑﮕﺮﺩﯼﺍﻣﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽﻫﻢﮔﺸﺘﻢﻫﻤﻪﺟﺎﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﮔﺸﺘﻢﺍﻣﺎﻧﻤﯽﺩﻭﻧﺴﺘﻢﺑﻌﻀﯽ ﺟﺎﻫﺎﺭﻭ ﺍﺻﻼ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ. ﺑﻪﻫﺮﺟﺎﯾﯽﺭﻓﺘﻢﺍﻣﺎﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡﺗﻮﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ. ﺩﻧﺒﺎﻝﺁﺩﻡﺭﻭﯾﺎﻫﺎﻡ ﮔﺸﺘﻢﺣﺘﯽﺗﻮ ﻧﮑﺒﺖﻭﻣﺮﺩﺍﺑﯽ ﮐﻪﻣﻄﻤﺌﻨﺎﺍﻭﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺒﻮﺩ. ﺣﺎﻻﺩﯾﮕﻪﺍﯾﻦﻣﻦﺍﻭﻥﻣﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻥﺁﺩﻡﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺭﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺣﺘﯽﺍﮔﻪﺁﺭﺯﻭﻫﻢ ﮐﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪﻟﯿﺎﻗﺘﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﺍﻭﻣﺪﻡﺑﻬﺶﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻢﺍﻣﺎﺑﺎ ﻫﺮﻗﺪﻡ ﺍﺯﺵﺩﻭﺭﺷﺪﻡﻭ ﺣﺎﻻﺣﺘﯽﺭﻭﯾﺎﺵ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﻓﺘﻪ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ. ﻫﺮﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻭﺍﺳﻪﻫﻤﯿﻦﺳﮑﻮﺕﮐﺮﺩﻡﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺗﮏ ﺗﮏﺍﺷﮑﻬﺎﺵﺷﺪﻡ. ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻡ!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽﮐﻪﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ،ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥﻭﺍﻗﻌﯽﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻥﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺯﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺨﺼﯽﺍﺳﺖ.ﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻥﺭﺍﺑﺎﺯﺑﺎﻥ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦﻋﻠﯽﻫﺴﺘﻢ،۲۴ﺳﺎﻟﻪ،ﺳﺎﮐﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ.ﺍﺯﺁﻥﭘﺴﺮﻫﺎﯾﯽﮐﻪﺑﻪﺩﻟﯿﻞ ﻏﺮﻭﺭﺯﯾﺎﺩﺍﺻﻼﻓﮑﺮﻋﺎﺷﻖﺷﺪﻥﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﺰﺩ. ﺩﺭﺳﺎﻝ۱۳۷۵،ﻭﻗﺘﯽﺩﺭﺩﻭﺭﻩﯼ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽﺑﻮﺩﻡﺑﺎﭘﺴﺮﯼﺁﺷﻨﺎﺷﺪﻡ. ﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺁﺭﺵ ﺑﻮﺩ.ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽﻣﺎﺑﯿﺸﺘﺮﻭﻋﻤﯿﻖﺗﺮﻣﯽﺷﺪ ﺗﺎﺟﺎﯾﯽﮐﻪﻫﻤﻪﻣﺎﺭﺍﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ۲ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ.ﻫﻤﯿﺸﻪﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢﻭﻫﺮﮐﺎﺭﯼﺭﺍﺑﺎﻫﻢﺍﻧﺠﺎﻡﻣﯽ ﺩﺍﺩﯾﻢ.ﺍﯾﻦﺩﻭﺳﺘﯽﻣﺎﺗﺎﺯﻣﺎﻧﯽﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖﮐﻪﺁﻥﺍﺗﻔﺎﻕﻟﻌﻨﺘﯽﺑﻪﻭﻗﻮﻉ ﭘﯿﻮﺳﺖ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۸۴، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪﺑﯿﺮﻭﻥﺁﻣﺪﻡﺑﺮﺍﯼﮐﻤﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖﺩﺭﭘﺎﺭﮐﯽﮐﻪﺩﺭﺁﻥﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ،ﺭﻓﺘﻢ.((((بقیه داستان درادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,دل شکسته,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺮﺩﻧﺼﻔﻪﺷﺐﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻩﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭﺩﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﺯﻩﯼﺳﻔﺎﻟﯽﮔﺮﻭﻥﻗﯿﻤﺘﯽﮐﻪ ﺯﻧﺶﺧﯿﻠﯽﺩﻭﺳﺘﺶﺩﺍﺷﺘﻪ،ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺯﻣﯿﻦﻭﻣﯿﺸﮑﻨﻪﻣﺮﺩﻫﻢﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯽ ﺑﺮﻩ… ﺯﻥﺍﻭﻥﺭﻭﻣﯽ ﮐﺸﻪﮐﻨﺎﺭﻭﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ… ﺻﺒﺢﮐﻪﻣﺮﺩﺍﺯﺧﻮﺍﺏﺑﯿﺪﺍﺭﻣﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺩﺍﺷﺖﮐﻪﺯﻧﺶﺟﺮﻭﺑﺤﺚﻭ ﺷﺮﻭﻉﮐﻨﻪﻭﺍﯾﻦﮐﺎﺭﻭﺗﺎﺷﺐﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ… ﻣﺮﺩﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺩﻋﺎﻣﯽﮐﺮﺩﮐﻪﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕﻧﯿﻮﻓﺘﻪﻣﯿﺮﻩﺍﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪﺗﺎﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﻮﺭﻩ… ﮐﻪﻣﺘﻮﺟﻪﯾﻪﻧﺎﻣﻪﺭﻭﯼﺩﺭﯾﺨﭽﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺑﺮﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ… ﺯﻥ:ﻋﺸﻖﻣﻦﺻﺒﺤﺎﻧﻪﯼﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﺳﺖ… ﻣﻦﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺖ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻨﻢ… ﺯﻭﺩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﭘﯿﺸﺖﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ… ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺮﻩﭘﯿﺸﻪﭘﺴﺮﺵﻭﺍﺯﺵﻣﯽﭘﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﭘﺴﺮﺵﻣﯽﮔﻪ:ﺩﯾﺸﺐﻭﻗﺘﯽﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮﺭﻭﺑﺮﺩﺗﻮﺗﺨﺖﺧﻮﺍﺏﮐﻪﺑﺨﻮﺍﺑﯽﻭ ﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﺑﻪﺍﯾﻨﮑﻪﻟﺒﺎﺱﻭﮐﻔﺸﺖ ﺭﻭﺩﺭﺑﯿﺎﺭﻩﺗﻮﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺧﯿﻠﯽ ﻡﺳﺖ ﺑﻮﺩﯼﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﯽ… ﻫﯽﺧﺎﻧﻮﻭﻭﻡ،ﺗﻨﻬﺎﺍﺍﺍﺍﻡﺑﺰﺍﺭ،ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻥ… ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ…


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺑﺎﺍﺻﺮﺍﺭﺍﺯﺷﻮﻫﺮﺵﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﻃﻼﻗﺶﺩﻫﺪ.ﺷﻮﻫﺮﺵﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﺎﮐﻪﺯﻧﺪﮔﯽﺧﻮﺑﯽﺩﺍﺭﯾﻢ.ﺍﺯﺯﻥ ﺍﺻﺮﺍﺭﻭﺍﺯﺷﻮﻫﺮﺍﻧﮑﺎﺭ.ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ ﺷﻮﻫﺮﺑﺎﺳﺮﺳﺨﺘﯽﺯﯾﺎﺩﻣﯽﭘﺬﯾﺮﺩ،ﺑﻪ ﺷﺮﻁﻭﺷﺮﻭﻁﻫﺎ.ﺯﻥﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻣﯽﮐﺸﺪﺷﺮﺡﺷﺮﻭﻁﺭﺍ.ﺗﻤﺎﻡ ۱۳۶۴ﺳﮑﻪٔﺑﻬﺎﺭﺁﺯﺍﺩﯼﻣﻬﺮﯾﻪﺁﺕﺭﺍ ﻣﯽﺑﺎﯾﺪﺑﺒﺨﺸﯽ.ﺯﻥﺑﺎﮐﻤﺎﻝﻣﯿﻞ ﻣﯽﭘﺬﯾﺮﺩ.ﺩﺭﺩﻓﺘﺮﺧﺎﻧﻪﻣﺮﺩﺭﻭﺑﻪﺯﻥ ﮐﺮﺩﻩﻭﻣﯿﮕﻮﯾﺪﺣﺎﻝﮐﻪﺟﺪﺍﺷﺪﯾﻢ. ﻟﯿﮑﻦﺗﻨﻬﺎﺑﻪﯾﮏﺳﻮﺍﻟﻢﺟﻮﺍﺏﺑﺪﻩ[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﻮﺳﯽﻣﻨﺪﻟﺴﻮﻥ،ﺍﻧﺴﺎﻧﯽﺯﺷﺖﻭ ﻋﺠﯿﺐﺍﻟﺨﻠﻘﻪﺑﻮﺩ.ﻗﺪﯼﺑﺴﯿﺎﺭﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻗﻮﺯﯼ ﺑﺪ ﺷﮑﻞ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﻮﺳﯽﺭﻭﺯﯼﺩﺭﻫﺎﻣﺒﻮﺭﮒﺑﺎﺗﺎﺟﺮﯼ ﺁﺷﻨﺎﺷﺪﮐﻪﺩﺧﺘﺮﯼﺑﺴﯿﺎﺭﺯﯾﺒﺎﻭ ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﯽﺑﻪﻧﺎﻡﻓﺮﻣﺘﮋﻩ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﻮﺳﯽﺩﺭﮐﻤﺎﻝﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ،ﻋﺎﺷﻖﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮﺷﺪ،ﻭﻟﯽﻓﺮﻣﺘﮋﻩﺍﺯﻇﺎﻫﺮﻭ ﻫﯿﮑﻞ ﺍﺯ ﺷﮑﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭ ﻣﻨﺰﺟﺮ ﺑﻮﺩ. ﺯﻣﺎﻧﯽﮐﻪﻗﺮﺍﺭﺷﺪﻣﻮﺳﯽﺑﻪﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺩ،ﺁﺧﺮﯾﻦﺷﺠﺎﻋﺘﺶﺭﺍﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﻓﺖﺗﺎﺑﻪﺍﺗﺎﻕﺩﺧﺘﺮﺑﺮﻭﺩﻭﺍﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦﻓﺮﺻﺖﺑﺮﺍﯼﮔﻔﺘﮕﻮﺑﺎﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩﮐﻨﺪ.ﺩﺧﺘﺮﺣﻘﯿﻘﺘﺎﺍﺯﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻪﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺎﺷﺒﺎﻫﺖﺩﺍﺷﺖ،ﻭﻟﯽﺍﺑﺪﺍ ﺑﻪﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻗﻠﺐ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻪﺩﺭﺩﺁﻣﺪ.ﻣﻮﺳﯽﭘﺲﺍﺯﺁﻥﮐﻪ ﺗﻼﺵﻓﺮﺍﻭﺍﻥﮐﺮﺩﺗﺎﺻﺤﺒﺖﮐﻨﺪ،ﺑﺎ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﺁﯾﺎﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪﮐﻪﻋﻘﺪﺍﺯﺩﻭﺍﺝﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟ ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﻫﻨﻮﺯﺑﻪﮐﻒﺍﺗﺎﻕ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: -ﺑﻠﻪ، ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ -ﻣﻦﻣﻌﺘﻘﺪﻡﮐﻪﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮﻟﺪﻫﺮﭘﺴﺮﯼﻣﻘﺮﺭﻣﯽﮐﻨﺪﮐﻪﺍﻭﺑﺎ ﮐﺪﺍﻡﺩﺧﺘﺮﺍﺯﺩﻭﺍﺝﮐﻨﺪ.ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻡ،ﻋﺮﻭﺱﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: »ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮ ﮔﻮﮊﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ« ﺩﺭﺳﺖﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﻭﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊﻣﻦﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻭﻩﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ!ﮔﻮﮊﭘﺸﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻥﻓﺎﺟﻌﻪﺍﺳﺖ.ﻟﻄﻔﺎًﺁﻥﻗﻮﺯﺭﺍﺑﻪ ﻣﻦﺑﺪﻩﻭﻫﺮﭼﯽﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﺳﺖﺑﻪﺍﻭ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ! ﻓﺮﻣﺘﮋﻩﺳﺮﺵﺭﺍﺑﻠﻨﺪﮐﺮﺩﻭﺧﯿﺮﻩﺑﻪ ﺍﻭﻧﮕﺮﯾﺴﺖﻭﺍﺯﺗﺼﻮﺭﭼﻨﯿﻦﻭﺍﻗﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﯾﺪ. ﺍﻭﺳﺎﻝﻫﺎﯼﺳﺎﻝﻫﻤﺴﺮﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﻣﻮﺳﯽ ﻣﻨﺪﻟﺴﻮﻥ ﺑﻮﺩ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭﺩﺭﺍﺯﮐﺶ ﯾﮏﺩﺳﺘﻢﺭﺍ ﺣﻠﻘﻪﻣﯽﮐﻨﻢﺩﻭﺭﮔﺮﺩﻧﺶﻭﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﻧﻢﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ.ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺎﺯﮐﯽﺗﻮﯼﺻﻮﺭﺗﻢﻣﯽﭘﺎﺷﺪﻭﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﮑﻮﺗﺶﺭﺍﺁﻭﺍﺭﻣﯽﮐﻨﺪﺭﻭﯾﻢ.ﻣﺤﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶﻣﯽﺷﻮﻡ.ﺷﺐﻫﺎﯾﯽﻣﺜﻞ ﺍﻣﺸﺐ،ﮐﻪﺍﺣﺴﺎﺱﻣﯽﮐﻨﻢﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯿﺴﺖﮐﻪﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ،ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻟﻢﺭﺍ ﭘﻬﻦﻣﯽﮐﻨﻢﺭﻭﯼﺩﻟﺶﻭﺍﻭﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ. ﺳﮑﻮﺕﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩﺍﺵﮔﺎﻫﯽﺁﻧﻘﺪﺭ ﻟﺠﻢﺭﺍﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﮐﻪﺣﺘﯽﺑﺎﺍﻭﻫﻢ ﻗﻬﺮﻣﯽﮐﻨﻢ.ﺍﻣﺎﻓﻘﻂﺑﺮﺍﯼﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖﻭﺑﺎﺯ ﺩﻟﻢﺗﻨﮓ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺶ. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 5 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭘﺲﺍﺯ۱۱ﺳﺎﻝﺯﻭﺟﯽﺻﺎﺣﺐﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺴﺮﯼ ﺷﺪﻧﺪ.ﺁﻥ ﺩﻭﻋﺎﺷﻖﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﺷﺎﻥﺭﺍﺑﺴﯿﺎﺭﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥﺣﺪﻭﺩﺍﺩﻭﺳﺎﻟﻪﺑﻮﺩﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼﻣﺮﺩﺑﻄﺮﯼﺑﺎﺯﯾﮏﺩﺍﺭﻭﺭﺍﺩﺭ ﻭﺳﻂﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪﻣﺸﺎﻫﺪﻩﮐﺮﺩﻭﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼﺭﺳﯿﺪﻥﺑﻪﻣﺤﻞﮐﺎﺭﺩﯾﺮﺵﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﻪﻫﻤﺴﺮﺵﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺏ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍﺑﺒﻨﺪﺩﻭﺁﻧﺮﺍﺩﺭﻗﻔﺴﻪﻗﺮﺍﺭﺩﻫﺪ. (((((بقیه داستان را به صورت کامل در ادامه بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺳﻪﻧﺼﻔﻪﺷﺐﺑﻮﺩ.ﺗﻠﻔﻦﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﺩﺵﺭﺍﺧﻔﻪﻣﯽﮐﺮﺩ.ﯾﮏﺑﺎﺭ.ﺩﻭ ﺑﺎﺭ.ﭼﺸﻤﺎﻧﻢﺭﺍ ﻧﯿﻤﻪﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﺑﺎﮐﺶﻭﻗﻮﺱﺑﻪﺗﻠﻔﻦﺭﺳﺎﻧﺪﻡ. ﺩﻟﻢﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖﺑﯿﺪﺍﺭﺷﻮﻡ.ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺕﻫﺎﺩﺍﺷﺘﻢﺧﻮﺍﺑﺶﺭﺍﻣﯽﺩﯾﺪﻡ. ﺧﻮﺩﺵﺑﻮﺩ.ﺑﺎﺯﺭﻓﺘﻪﺑﻮﺩﯾﻢﺩﺍﺭﺁﺑﺎﺩﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦﺑﺎﺯﯼﺍﺵﮔﻞﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩ.ﮐﻼﻩ ﮐﺎﭘﺸﻨﻢﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩﻭﻣﺜﻼﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖﻫﻞ ﻡﺑﺪﻫﺪ.ﺻﺪﺍﯼﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ.ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺭﺍﻥﺑﺎﺭﯾﺪ.ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭﮐﻪﮐﻼﻩﮐﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ،ﺩﺍﺩﺯﺩﻡ:ﻧﮑﻦﺍﺣﻤﻖ.ﻭ ﺑﺎﺯﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﭘﺮﺻﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﺎﻧﻢﺧﯿﺲﺑﻮﺩﻭﻣﯽﺳﻮﺧﺖ. ﺷﺎﯾﺪﺍﺯﺑﺲﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺑﻮﺩﻡﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻠﻔﻦﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ.ﮐﺴﯽﭘﺸﺖﺧﻂ ﮔﻔﺖ: “ _ﭘﺦ” ! ﺍﻧﮕﺎﺭﮐﻪﺍﺷﺘﺒﺎﻩﺷﻨﯿﺪﻩﺑﺎﺷﻢ.ﮔﺮﻩﺍﯼ ﺑﻪﺍﺑﺮﻭﺍﻧﻢﺩﺍﺩﻡﻭﮔﻮﺵﺗﯿﺰﮐﺮﺩﻡ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ”ﺑﻠﻪ؟.“ ! ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ: ”_ﭘﺦ.“ ﺑﻌﺪﺻﺪﺍﯼﻧﻔﺲﮐﺸﯿﺪﻧﺶﺁﻣﺪ.ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ.((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭼﻨﺪﺷﺐﺑﻌﺪﮐﻪﻣﺎﺩﺭﻡﻣﻄﺮﺡﮐﺮﺩ ﻣﻬﺮﯾﻪﺭﺍﻫﺰﺍﺭﺳﮑﻪﻃﻼﺩﺭﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.ﻣﻦﺣﺘﯽﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯽﻧﮑﺮﺩﻡﺁﻥ ﻗﺪﺭﺳﺮﻣﺴﺖﻣﻮﻓﻘﯿﺖﺑﻮﺩﻡﮐﻪﺣﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺟﺎﻥ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎﻟﺒﺨﻨﺪﺭﻭﯼﻟﺐﻫﺎﯼﻣﻦﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡﺑﺎﺩﯾﺪﻥﺍﺧﻢﻭﭼﻬﺮﻩﺑﻖﮐﺮﺩﻩ ﻓﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﻭﯼﻟﺐﻫﺎﺧﺸﮏ ﺷﺪ. ﻓﺮﯾﺪﻩﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎﺩﻭﻧﻔﺮﺍﺻﻼﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﭼﻪﺗﺎﻥ ﺷﺪﻩ؟‌ ﭘﺪﺭﻡﮐﻪﺑﻪﻧﺪﺭﺕﻋﺼﺒﺎﻧﯽﻣﯽﺷﺪﺑﺎ ﺻﻮﺭﺗﯽﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﺯﺍﺗﺎﻕﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ. ﺳﺮﻫﻤﯿﻦﺟﺮﯾﺎﻥﺑﺮﺍﯼﺍﻭﻟﯿﻦﺑﺎﺭﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﺑﯿﻦﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﻡﺩﻋﻮﺍﺭﺍﻩﺍﻓﺘﺎﺩﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪﺩﺭﺗﻤﺎﻡﺍﯾﻦﺳﺎﻝﻫﺎﺑﻪﻫﻢﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻪﺑﻮﺩﻧﺪﺳﺮﻫﻢﻓﺮﯾﺎﺩﮐﺸﯿﺪﻧﺪﻭ ﭘﺪﺭﻡﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ: ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺳﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﺑﺪﺑﺨﺖﻣﯽﮐﻨﯽ…ﺧﺎﻧﻢﺍﺳﻌﺪﯼ ﻣﮕﻪﮐﯿﻪﮐﻪﺍﯾﻦﻗﺪﺭﺳﻨﮕﺶﺭﺍﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯽﺯﻧﯽ؟ ﻣﺎﺩﺭﻡﺩﺍﺩﺯﺩ:ﮐﯿﻪ؟ﺍﺳﺘﺨﻮﻥﺩﺍﺭﻥﺑﺎ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻩﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪﻣﺎﺑﺪﻩ،ﻣﻨﺖﺳﺮﻣﺎﮔﺬﺍﺷﺘﻪﻣﺎﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼﻭﺍﺳﺶﺑﮑﻨﯿﻢ؟ﮐﻪﺁﺑﺮﻭﺷﻮﻥ ﺣﻔﻈﺸﻪ؟ﮐﻪﺳﺮﺷﮑﺴﺘﻪﻧﺸﻦ…ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﯾﻢﺑﺮﺍﯼﺣﯿﺜﯿﺖﭘﺴﺮﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﺍﻧﮕﺎﺭﻫﻮﺵ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﺭﺳﺎﻟﻦﺁﯾﯿﻨﻪﮐﺎﺭﯼﻧﺸﺴﺘﯿﻢﻭ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﻣﺎﺩﺭﻡﺑﺎﺧﺎﻧﻢﺍﺳﻌﺪﯼﻣﺪﺍﻡﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ،ﺍﺯﺍﺳﺘﻌﻔﺎﯼﻓﻼﻧﯽﺍﺯ ﺍﺿﺎﻓﻪﮐﺎﺭﻭ…ﻭﻣﻦﻣﻌﺬﺏﺗﺮﺍﺯﺁﻥ ﺑﻮﺩﻡﮐﻪﺑﻪﺁﯾﻨﺪﻩﻓﮑﺮﮐﻨﻢ، ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢﻫﻢﭼﻨﯿﻦ ﻣﺮﺍﺣﻞﺯﺟﺮﺁﻭﺭﯼﺭﺍﭘﺸﺖﺳﺮﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪﯾﺎ…ﺣﺪﻭﺩ۱۰ﺩﻗﯿﻘﻪﺑﻌﺪﻣﺮﺟﺎﻥ ﺑﻪﺳﺎﻟﻦﺁﻣﺪ.ﺧﺎﻧﻢﺍﺳﻌﺪﯼ ﻣﺎﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺳﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ. ﻣﻦﺩﺭﻫﻤﺎﻥﻧﮕﺎﻩﮐﻮﺗﺎﻫﯽﮐﻪﺑﻪﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ،ﺩﻟﻢﻟﺮﺯﯾﺪ.ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺗﺎﻗﺒﻞﺍﺯﺍﻭﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺍﯾﻦﻃﺮﻑﻭﺁﻥﻃﺮﻑﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪﺑﻮﺩﻧﺪﻫﻤﭽﯿﻦﺗﺎﺛﯿﺮﯼﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ.ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭﻡﮐﻪﻣﯽﮔﻔﺖﺍﻭﻋﻠﯽﺭﻏﻢﺛﺮﻭﺕ ﺑﻪﭘﻮﻝﺍﻫﻤﯿﺘﯽﻧﻤﯽﺩﻫﺪﺑﺎﻋﺚﺷﺪ ﮐﻪ…ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ…ﻫﺮﭼﻪﮐﻪﺑﻮﺩﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥﭘﺴﺮﺧﺠﺎﻟﺖﺯﺩﻩﻭﻣﻌﺬﺏ ﻟﺤﻈﺎﺕﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻥﻣﺮﺟﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻭ… ﺍﻭﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼﺗﻐﺬﯾﻪﻭﭘﻨﺞﺳﺎﻝ ﮐﻮﭼﮏﺗﺮﺍﺯﻣﻦﺑﻮﺩ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 4 دی 1391برچسب:داستان ازدواج,داستانک,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺯﻣﺎﻧﯽﮐﻪﭘﺪﺭﻡﺑﻪﻣﻦﮔﻔﺖ:ﻭﻗﺘﺶ ﺍﺳﺖﺍﺯﺩﻭﺍﺝﮐﻨﻢ،ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻋﺎﻗﺒﺘﺶﺳﺮﺍﺯﭘﺸﺖﻣﯿﻠﻪﻫﺎﯼﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻥﺑﺎﺷﺪ.ﭼﻮﻥﺁﻥﻟﺤﻈﻪﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖﺍﻓﮑﺎﺭﻡﺭﺍﺑﻪﺯﺑﺎﻥﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. ﺍﻓﮑﺎﺭﯼﮐﻪﻣﺪﺕﻫﺎﺫﻫﻨﻢﺭﺍﺑﻪﺧﻮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩ،ﺑﺮﺍﯼﻫﻤﯿﻦﮐﺎﻧﺎﻝ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥﺭﺍﻋﻮﺽﮐﺮﺩﻡ،ﺍﻣﺎﺑﻪﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪﺑﻪﺗﺼﻮﯾﺮﺧﯿﺮﻩﺷﻮﻡ،ﺳﺮﻡﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.ﻣﺎﺩﺭﻡﮐﻪﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺍﺯﺍﺯﺩﻭﺍﺝﻗﺮﯾﺐﺍﻟﻮﻗﻮﻉﻣﻦﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ، ﺳﯿﻨﯽﭼﺎﯼ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﮔﻔﺖ:ﺍﯾﺸﺎﺍﻟﻠﻪﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺷﯽ ﻣﺎﺩﺭ! ﭘﺪﺭﻡﻫﻢﺳﺮﺗﮑﺎﻥﺩﺍﺩ:ﺑﻠﻪ،ﺍﮔﺮ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺑﺎﻻﻧﺰﻧﯿﻢﺷﺎﯾﺪﺧﯿﻠﯽﺩﯾﺮﺷﻮﺩﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺸﯿﻢ ﺗﺮﺷﯽ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻤﺖ! ﻭﻫﻤﻪﺍﺯﺍﯾﻦﺷﻮﺧﯽﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪﺟﺰﻣﻦ ﮐﻪﻣﻄﻤﺌﻦﺑﻮﺩﻡﺗﺎﺑﻨﺎﮔﻮﺵﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩﺍﻡ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺎﺭﺍﺩﺍﺧﻞﮐﺎﻣﯿﻮﻥﻫﺎﭼﯿﺪﻧﺪﻭﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩﺑﺮﺩﻧﺪ،ﺁﻧﺠﺎﻣﺮﺍﺑﺎﻫﻤﻪﯼﺑﺎﺭ ﺍﺿﺎﻓﻪﺍﯼﮐﻪﺍﺯﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢﺳﻮﺍﺭﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﯾﻢ.ﻭﻗﺘﯽﺩﺭﺗﻬﺮﺍﻥﺑﻪﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﻮﺩ.ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮑﯽﺍﺯﺍﻧﺒﺎﺭﻫﺎﯼﺑﺰﺭﮒﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﻬﺮ ﺁﺑﺎﺩﺑﺮﺩﻧﺪ.ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽﮐﻪﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥﺷﺪ.ﺁﻧﻬﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒﺍﻧﺒﺎﺭ ﺭﺍﺑﺴﺘﻨﺪﻭﻣﺎﺭﺍﺍﺯﮐﯿﺴﻪﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﺍﺭ، ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.ﮐﻒ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼﯾﮏﺷﮑﻞﺑﻮﺩﻭﻣﺎﺭﺍﺑﻪﺩﻗﺖ ﺩﺍﺧﻞﺗﺎﺑﻮﺕﻫﺎﻣﯽﭼﯿﺪﻧﺪ.ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﺩﻭﺭﺗﺮﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪﻭﮔﺮﯾﻪﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻭﻗﺘﯽﮐﺎﺭﺷﺎﻥﺗﻤﺎﻡﺷﺪ،ﺭﻭﯼﻫﺮ ﺗﺎﺑﻮﺕﭘﺮﭼﻢﺑﺰﺭﮔﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪﻭﺟﻠﻮﯼ ﺁﻥﯾﮏﻋﮑﺲﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻧﺪ.[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻫﯿﭻﯾﮏﺍﺯﮐﭙﻪﻫﺎﯼﺧﺎﮐﯽﺍﺳﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﻓﻘﻂﯾﮏﭘﻼﮎﺳﺒﺰﮐﻪﺭﻭﯾﺶ ﺷﻤﺎﺭﻩﻫﺎﯼﺳﻔﯿﺪﯼﺣﮏﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﺑﺎﻻﯼﻫﺮﮐﭙﻪﻓﺮﻭﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭﺍﻣﺘﺪﺍﺩﻗﺒﺮﻫﺎﯼﺑﯽﻧﺎﻡ،ﺭﺩﯾﻔﯽﺍﺯ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥﺍﻭﮐﺎﻟﯿﭙﭙﺘﻮﺱﺳﺎﯾﻪﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺑﺮﺍﺩﺭﻡﺩﺭﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯾﯽﮐﻪﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻫﻤﯿﺸﻪﻣﯽﻧﻮﺷﺖ،ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎ ﭘﺮﺍﺯﺩﺭﺧﺘﺎﻥﺍﻭﮐﺎﻟﯿﭙﭙﺘﻮﺱﺍﺳﺖﻭ ﻫﯿﭻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺁﻥﻃﺮﻑﺩﺭﺧﺘﺎﻥﺑﺎﺭﯾﮏﺍﻭﮐﺎﻟﯿﭙﺘﻮﺱ ﯾﮏﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥﺩﻭﻃﺒﻘﻪﺳﯿﻤﺎﻧﯽﺑﻮﺩ. ﮐﺴﺎﻧﯽﮐﻪﮔﺎﻫﯽﺍﺯﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎﯼ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥﺳﺮﮎﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ،ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪﭘﻼﮎﻫﺎﯼﺳﺒﺰﺭﻭﯼﻫﺮ ﮐﭙﻪﯼﺧﺎﮐﯽﺭﺍﺑﺒﯿﻨﻨﺪ[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب