دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
غروب که شد محمد احمد علي رفت خانة زکريا و توي تن‌شوري قايم شد. صالح کمزاري و پسر کدخدا بچه را بردند جلو مسجد و چند قطاب توي دامنش ريختند و وقتي که بچه مشغول خوردن شد، هر دو پاورچين پاورچين برگشتند وفرار کردند. چند لحظة بعد در همة خانه‌ها بسته شد. شب شلوغي بود و چيزي دريا را بهم مي‌زد و مي‌آشفت که بچه بلند شد و راه افتاد. اول رفت طرف خانة کدخدا و در بيرون را پنجول کشيد. کدخدا و زنش که پشت در کمين کرده بودند شروع کردند به دعا خواندن. بچه بلند شد و رفت در خانة محمد حاجي مصطفي. زن محمد حاجي مصطفي که پشت در بود بچه را تهديد کرد و فحش داد. و بچه رفت دم در خانة عبدالجواد. مادر عبدالجواد که پشت بام نشسته بود، از سوراخي بادگير عبدالجواد را صدا کرد. عبدالجواد آمد پشت بام وظرفي آب روي سر بچه ريخت. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب ، کدخدا و محمد حاجي مصطفي و صالح بچه را بردند پيش زاهد. زاهد جلو کپر، توي تاريکي نشسته بود و کيليا مي‌جويد. کدخدا با صداي بلند گفت: «هي زاهد، سلام عليکم، يه مهمون برات آورديم.» زاهد گفت: « عليکم السلام، خوش اومدين و کار خوبي کردين.» صالح گفت: « مهمون بي‌دردسريه، يه چيزي مي‌خواد بخوره، و نه جاي زيادي مي‌خواد که بخوابه.» زاهد گفت: «هر کي مي‌خواد باشه، هر جوري مي‌خواد باشه، مهمون عزيزه و رو چشم من جا دارد.» کدخدا بچه را هل داد طرف زاهد و گفت: «ولي اين مهمون خيلي خيلي کوچولوس.» زاهد گفت: «هيچ عيبي نداره کدخدا.» و بچه را روي دامنش نشاند و يک مشت کيليا از توي کيسه‌اي بيرون آورد و به مردها تعارف کرد: «کيليا نمي‌خورين؟» صالح يک تکه کيليا برداشت و ريخت پشت لپش. و محمد حاجي مصطفي گفت: «عزتت زياد.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب ديروقت در خانة محمد حاجي مصطفي را زدند. زن محمد حاجي مصطفي بلند شد و در را باز کرد. يک زن و مرد غربتي پشت در بودند. مرد سيگار مي‌کشيد و زن توي تاريکي نشسته بود و خورجين بزرگي را مي‌کاويد. زن محمد حاجي مصطفي با عجله برگشت تو و داد زد : «هي حاجي، اومده‌ن سراغ بچه، اومده‌ن ببرنش.» محمد حاجي مصطفي که تازه چشمش گرم خواب شده بود، بلند شد و آمد دم در. زن و مرد غربتي توي دهليز به انتظار ايستاده بودند. محمد حاجي مصطفي گفت: « سلام عليکم، مرحبا، مرحبا، بفرمايين تو.» زن و مرد چيزي نگفتند و آمدند تو. زن محمد حاجي مصطفي، چراغ را روشن کرد و آورد توي مهمان‌خانه. غربتي‌ها نشستند کنار ديوار. و محمد حاجي مصطفي دربچه‌ها را باز کرد که هوا خنک‌تر شود ، و آمد نشست روبه‌روي مرد غربتي. محمد حاجي مصطفي گفت: «بالاخره پيداتون شد.» غربتي ، اول محمد حاجي مصطفي و بعد زنش را نگاه کرد و خنديد. محمد حاجي مصطفي گفت: « خيلي خوشحالي، نه؟ خب ديگه، حالا ما بچه تو صحيح وسالم تحويلت ميديم که ببريش خونه‌ت.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب بچه را بردند خانة کدخدا. زن کدخدا توي تغار خمير کرد و نان پخت. کدخدا و پسر کدخدا و محمد احمد علي جمع شدند دور مهمان که کنار ديوار نشسته، پاهايش را دراز کرده بود طرف چراغ. دريا آشفته بود و باد خود را به در و ديوار مي‌کوبيد. کدخدا درهاي چوبي دريچه‌ها را بسته بود که چراغ خاموش نشود. شام را که خوردند کدخدا گفت: « حالا چه کارش کنيم.» زن کدخدا گفت: «بخوابونيمش.» کدخدا گفت: «هم‌چو راحت نشسته که انگار خيال خواب نداره.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عصر، صالح کمزاري و پسر کدخدا با جهاز کوچکي رفته بودند روي دريا و در امتداد ساحل مي‌گشتند و هيزم جمع مي‌کردند. شب، دريا ضربه زده بود و هيزم زيادي روي آب آورده بود. صالح که با پاروي کهنه‌اي هيزم‌ها را طرف جهاز مي‌کشيد به پسر کدخدا گفت: «من هيچ وقت ازدريا سر در نمي‌آرم، نمي‌دونم چه جوريه، حالا همه جمع بشن و عقلاشونو بريزن رو هم، نمي‌تونن بفهمن که اين همه چوب از کجا اومده. يه چيزي تو درياس که روراس نيس، ظاهر و باطنشو نشون نمي‌ده، يه روز خاليه، يه روز پره، يه روز همه چي داره، يه روز هيچي نداره. انگار که با آدميزاد شوخي مي‌کنه، حالا اين همه چوب رو آبه، يه دقة ديگه ممکنه يه تکه‌م پيدا نباشد.» (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خانم اشرف خانم، مضطرب نباشيد. من از اين وقايع به طور خيلي اتفاقي خبردار شده‌ام، پنج نفر در اين کميته انتخابات از طرف تشکيلات کارگري آن‌روز انتخاب شده و اين‌ها توانسته بودند قريب 500 راي به اسم اوساعلي قالي‌باف که نام حقيقيش اوسارجب رمضان بوده در صندوق انتخابات بريزند و ادارة سياسي از اين حادثه کاملاً اطلاع داشته، به طوري که هنوز قرائت آرا تمام نشده، اوسارجب را توقيف کردند. مسلم است که اين خبر را يکي از پنج نفر به ادارة سياسي داده بوده است و يقين است که اوسارجب نبوده، به دليل اين‌که اين کار در وهلة اول به ضرر او بوده و در عمل هم مي‌بينيم که به قيمت جان او تمام شده، پس يکي از آن چهارنفر ديگر که من اسم يکي از آن‌ها را مي‌دانم و آن محمد رخصت است، بايد خيانت کرده باشد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دو روز قبل از انتخابات يک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سينما رفت. من هم دنبال آن‌ها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوي آن‌ها جا بگيرم، به طوري که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. يک فيلم جنگي آلماني نشان مي‌دادند. هنوز فيلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان مي‌کنم ديگر چند روزي نتونيم با هم به سينما بريم.» پرسيد:«چرا؟» گفت:«توکه خودت مي‌دوني بالاخره پس فردا انتخابات شروع مي‌شه.» - آخر، انتخابات به تو چه؟ او گفت:«اشرف جون، اوقاتت تلخ نشه. بالاخره ما يک وظيفة اجتماعي هم داريم.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پنج نفر بيش‌تر دست‌اندر کار نبودند و از آن‌ها يک نفر خائن بود. اين پنج نفر تقريباً - درست نظرم نيست - کميتة انتخابات را تشکيل مي‌دادند. قضايا مال پانزده شانزده سال پيش است. اوساعلي قالي‌باف را خود من من برحسب يادداشت بدون شمارة بازپرس ادارة سياسي تحويل زندان موقت دادم. بعد نفهميدم که چه شد. در هر صورت پس از قضاياي شهريور او را ديگر نديدم. شايد هم در زندان مرد. - چيز غريبي است. - کجايش غريب است؟ امروز به نظر شما عجيب مي‌آيد. ولي آن‌روزها اين فکرها ابداً به خاطر آدم نمي‌آمد. من جداً عقيده داشتم که دارم خدمت مي‌کنم. بالاخره هر رژيمي يک عده مخالف دارد، مخالفين را بايد سرکوب کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته‌ي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزش‮مان مي‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لب‌هايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبه‌ي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت مي‌گفت: خانوم امروز مزاجش كار كرده؟ و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كله‌اش زد. به پاچه‌هاي شلوارم از تو دكمه قابلمه‌اي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو،‌ و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همين‮طور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت مي‌شد و نمي‌توانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرط‮‌بندي با حسن توي حوض مدرسه پريدم آب پاچه‌ام افتاد و پف كرد و دست گذاشتند به مسخرگي، اما چه بود ديگر ناظم دست از برداشت. به همين علت بود سعي مي‌كردم از همه بروم مدرسه. و از همه دربيايم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
-عباس! باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي مي‌خواست كتكم بزند از گلويش درمي‌آمد. دويدم. - بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره‌ي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا. -آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه... مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي مي‌دانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد. - زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن. بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيت‌هايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچ‌وقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمي‌دانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگ‮هاي گردن بابام از طناب هم كلفت‌تر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمه‌ي بزرگ به دست آمد و گفت:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
يك كداممان مي‌افتاد شروع مي‌كرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهي‌ها در رفتند و پدرم گفت: - كره خر! يواش‌تر. و دويدم به طرف پلكان بام. ماهي‌ها را خيلي دوست داشت. ماهي‌هاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه مي‌گرفت اصلا ماهي‌ها از جاشان هم تكان نمي‌خوردند. اما نمي‌دانم چرا تا من مي‌رفتم طرف حوض در مي‌رفتند. سرشان را مي‌كردند پايين و دم‮هاشان را به سرعت مي‌جنباندند و مي‌رفتند ته حوض. اين بود كه از ماهي‌ها لجم مي‌گرفت. توي پلكان دو سه تا فحش به‮شان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي مي‌آمد كه نگو. و همسايه‌مان داشت كفترهايش را دان مي‌داد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اين‮ها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايه‌مان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي مي‌كرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مراد با اشتیاق کاه ها را مرتب می کرد و حامد هم یونجه ها را در آخور ریخت و جای آب را با سطل حلبی زنگ زده پر کرد.حامد یک کم از مراد هیکلی تر بود، چشمان مشکی ،بینی باریک ،موهای جوگندمی و پر پشت که با بی سلیقگی تمام روی سرش یه طرفه شانه شده بود و ریش های پراکنده روی صورت و ژاکت قهوه ای کم رنگش او را از دیگران متمایز کرده بود اما خوش زبانی و اهل دل بودن حامد و همیشه بیشتر تا ظاهرش به چشم می آمد مخصوصاً فامیلی دوری که نسبت به گلابتون داشت (پدرش با پدر گلابتون پسر عمو بود)طولی نکشید که دستی به روی طویله کشیدند و حسابی آنجا را تمیز کردند((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آسمان تازه روشن شده بود و خروس ها با آواز خود اهالی روستا را بیدار می کردند. در یکی از اتاق فوقانی خانه های پلکانی روستای فیروزکـُلا، نور زرد رنگی می درخشید که پنجرۀ آن نیمه باز بود. نسیم خنک صبح گاهی و بوی بارانی که دیشب تا سحر باریده بود از لای پنجرۀ چوبی وارد اتاق میشد.‎ ‎مراد روی یک پتوی کهنه دراز کشیده بود و به عکس خود روی دیوار زل زده بود و با قدرت تخیل خود آرزوهایش را ارضاء می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب تاريك و گرمي‮ بود كه پايين كوشك نصرت پنچركردند. تمام مسافرين پياده شدند. عذرا هم پياده شد. بوي رطوبت آميخته با مرداري از طرف درياچه بلند بود. ستاره‮ ها، مثل آن‮كه ماه را كشته و چالش كرده بودند، تو آسمان سياه سوسو مي‮زدند. شاگرد شوفر بنزين مي‮ريخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ايستاده بود و به زن‮ها كمك مي‮كرد سوار شوند چون كه ركاب اتوبوس زيادي بالا بود. وقتي كه دست‮هاي پر قوت و زمخت شوفر، بيخ بازوي عذرا را نزديك پستانش گرفت، بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و لذت هرگزنديده‮ اي در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نمي‮دانست چكار بكند. تا وقتي كه رفت ته اتوبوس روي صندلي نشست، هنوز گيج و منگ بود((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عذرا همان‮طور كه گوشه‮هاي چادرنماز چيت گل اشرفيش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلي را با اطمينان و دل قرص به ضريح امام‮زاده بست. بعد سرش را بالا كرد و چشمان درشتش را به قنديل‮هاي پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زير لب زمزمه كرد: - اي آقا! اي پسر موسي بن جعفر، مراد منو بده. پيش سر و همسر بيشتر از اين خجالتم نده. يه كاري كن آقا كه من سر و سرانجومي ‮بگيرم و يه خونه زندگي بهم بزنم. يه شوور سربه‮راهي نصيبم كن كه منو از خونه بابام ببره؛ هر جا كه دلش ميخواد ببره. من ديگه به‮غير از اين هيچي از شما نمي‮خوام. .همين يه شوور و بس. مگه از دستگاه خداييت كم مي‮شه مگه من چمه؟ چه‮طور به دختر عزيزخان كه يه سالك به اون گندگي، رو دماغشو خورده، شوور به اون خوبي دادي؟ اي آقاقربونت برم. با خداي خودم عهد مي‮كنم كه اگر به مرادم برسم يه گوسبند پرواري نذرت كنم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود. چه باید کرد؟ انوشیروان گفت: “از من نپرسید که چه باید کرد! خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ی ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید”. کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه ی پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه ی دیوار به دیوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه ی روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد. دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانه ی عدل و عدالت انوشیروان باشد.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
هفت سال بهمين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارة زن و بچة حاجي ذره اي فرو گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد شب و روز مانند يك مادر دلسوز بپاي او شب زنده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقة او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همة بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در آمده بودند. ولي ، آنچه كه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روي داد : براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم بابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت خونسردي مشغول تهية جهاز شد و براي شب عقدكنان جشن شاياني آماده كرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم . " " حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است . " " خانم ، من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، بهمين تيغة آفتاب قسم اگر نمردم بهمة اين كلم بسرها نشان ميدهم " بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردة ديگر دختري را با چهرة برافروخته و چشم هاي گيرندة سياه ديد . يكدقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد ، ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندة او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود ، او سر را پائين انداخت و سرخ شد . اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود داش سرشناش شهر و قيم خودشان را ببيند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همة اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم ساية يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي سكوي قهوه خانة دو ميل چندك زده بود ، همانجا كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلة سرخ كشيده بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسة آبي ميگردانيد . ناگاه كاكارستم از در درآمد ، نگاه تحقير آميزي باو انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به شاكرد قهوه چي و گفت : " به به بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم . " داش آكل نگاه پرمعني بشاگرد قهوه چي انداخت ، بطوريكه او ماستها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده گرفت . (((((بقیه داستان رادر ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در اين موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدم‌ها و درشکه ها و خرهايی که چيز بارشان بود و به لاشه گوشت‌هايي که از چنکک قصابی آويزان بود نگاه کرد. دلش مي‌خواست او هم آزاد بود و مثل آن‌ها هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت. دم دکان قصابی يک زن نشسته بود و بقچه سفيدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پيچيده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسيد که مادر درست شکل همين زن است. او هم يک چادر نماز راه راه مثل همين داشت. اما از بالا که او را ديد فورا دلش برای مادرش سوخت. هيچ وقت مادرش را اين طور از بالا نديده بود. از بالا مادرش حقيرتر و کوچک‌تر آمد از آدم‌هايی که از نزديک او رد می‌شدند و به او اعتنا نمی‌کردند؛ بدش می‌آمد. هيچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمی‌گذاشت.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کلاس خفه شد، آن همهمه کشيده و يک‌نواختی که هميشه بچه مدرسه‌ها سر کلاس به مسئوليت يک‌ديگر راه می‌اندازند بريده شد. هر يک از شاگردها سعی می‌کرد صورتی بی تقصير و حق بجانب بخود بگيرد. نفس از کسی بيرون نمی آمد. اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ می‌کرد و بيخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ می‌خورد. فورا" پيش خودش خيال کرد: همين حال مي‌زنه. خدايا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پايين و دست‌های يخ کرده جوهريش را محکم تو هم فشار داد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاييز بطور مايل از پشت شيشه‌های در، روی ميز و نيمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابيد و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خيابان و باغ بزرگ همسايه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد. شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، رديف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قيافه‌ها ناتمام بود و مثل اين بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قيافه پدران‌شان گردند. يقيناً پيکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بيرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چيز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برايش بدنامی داشت. مثل اين بود که بايد جای دماغ‌ها عوض می‌شد و يا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گرديد. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود. بيشتر به توله سگ شبيه بودند تا به آدمی‌زاد. يک چيزهايی در قيافه آن‌ها کم بود.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نميآمد مدتي كتاب خواندم . يك بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پائين پنجرة اطاقش پهلوي چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجق دوزي و دستكشهاي اودت در جيبم است و ميدانس تم كه پول و كليد در خانه اش در كيفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائين انداختم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
"اودت" مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش مي نشست . پاروي پايش مي انداخت، رمان ميخواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي ميكرد ، مخصوصا " وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشد.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
او را ديگر نديدم، اما داستانش را خواندم. چيز فوق العاده اي نداشت و زياد هم كوتاه نبود و شايد هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل كرده بود و حتي شايد آنچه در اين صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته اند به مراتب هم كوتاهتر و هم داستاني تر باشد. اگرچه چاپ عكس او خراب شده است و درست چيزي از صورتش معلوم نيست، اما من حتم دارم كه او خود ژ است، خود ژ است، او را مي گويم، او را كه از پشت تماشاچي ها سرك كشيده است و انگار باز هم خيره به من نگاه مي كند((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتي به خانه رسيدم هنو دستهايم نمي توانستند كبريت را روشن كنند. آنوقت آنها را به هم ماليدم و چراغ آلادين كه روشن شد خودم را سرزنش و مسخره كردم كه خيال كرده ام ژ را ديده ام زيرا چه دليلي داشت كه ژ هميشه اينطور بيرون را نگاه كند و آنهم درست وقتي كه من از روبروي خانه اش رد مي شوم؟ چه كسي يا چه چيزي را مي خواست محكوم كند و يا از كجا انتظار كمك يا نگاهي آشنا داشت؟ و كار من هم كه برنامه معيني نداشت كه فرض كنم او وقت آمد و رفت مرا حساب كرده است و مي داند. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
و اين را هم ناگفنه نگذارم كه ژ... عقيده داشت كه عاقبت كوتاه‌ترين داستان دنيا را او خواهد نوشت. اگرچه اكنون درست به ياد نمي آورم كه واقعاً مقصود خودش را چگونه بيان كرده بود و چه واژه هائي به كار برده بود، اما به صراحت بايد بگويم كه او در اين خيال بود كه كوتاهترين داستان دنيا را بنويسد. احمقانه است؟ من صورت ژ را براي يك لحظه از پشت شيشه پنجره اتاقش كه در طبقه سوم عمارت نوسازي قرار داشت ديدم، با چشمهاي ملتهبي كه حتي اندكي به من خيره شد و دماغ و لبهايش كه روي شيشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاريكي بيجان دم غروب طرح صورت و هيكل او از پشت پنجره مثل رؤيائي دور و محو شد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
يكی از مهمان ها به حمايت از سگ ها برخاست: «چه كارشون داری؟ اين طفلكيا به كسی كاری ندارن.» صاحبخانه گفت، «اينا گيرندن.» ما به تصور اينكه مهماندار قصد شوخی دارد خنديديم، اما صاحبخانه يكی از آن نگاه هايی كه پدرانش از روی ديوار اطاق انتظار به ما كرده بودند، حواله مان داد و ما فهميديم شوخی نمی كند. وقتی همه هره و كرهٌ ناموجه مان را جمع و جور كرديم، مهماندار فصلی در بارهٌ اصالت سگ هايش سخن راند: يكی تازی كم مانندی بود كه جد بزرگش را گرازی در شكارگاه ناصرالدين شاه پاره كرده بود؛ دومی سگ گرگی اصيلی بود كه شجره نامه اش موجود بود و تا دوازده پشتش را معرفی می كرد؛((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خانه در محله پرت و دور افتاده شميران قرار داشت. با آنكه نشانی پر طول و تفصيلی در دست داشتيم و می‌دانستيم كه ميدان اسم جد صاحبخانه و خيابان نام پدر بزرگش و كوچه لقب پدرش را دارد، مدتی از وقتمان صرف پيدا كردن محل شد. اين اسامی پر طمطراق را كسی نشنيده بود و مجبور شديم از تمام عطاری ها و بقالی های آن حول و حوش راهنمايی بخواهيم. بالأخره به هر زحمتی بود خانه را پيدا كرديم. پيشخدمت مرتب و مؤدبی در را باز كرد و سلام غرايی داد و ما را به داخل عمارت برد. از راهرويی كه مثل صندوقخانه های قديم از اثاث كهنه و بی مصرف انباشته بود، گذشتيم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
توکه غریبه نیستی بیست سال باهات رفیقم، درد دلمو به تو نگم به کی بگم، فقط می تونم بگم ادم ناخون خشکی بود. هر وقت می رفتم پولی قرض بگیرم همیشه کمتراز انچه که می خواستم می داد. مثل همین چند هفته پیش که برام گرفتاری پیش اومده بود. رفتم برای سه روز ده ملیون بگیرم، بخیل وخسیس بیشتر از پنج ملیون نداد و قسم که بیشتر نداره، فکر کرده خرم، بگو نمی خوای بدی، چرا قسم الکی، منو مسخره کردی، بعد بخاطر پنج ملیون باقیمانده اینقد خجالت زده این واون شدم، راست گفتن می خواهی آدما رو بشناسی تو گرفتاری وتنگنا بشناس. البته از قدیم گفتن بد میگی، خوب هم بگو، خیلی به من اطمینان داشت، حتی یه رسید خشک وخالی هم ازم نگرفت، باید زودتر جور کنم بهشون بدم، هر چی میخوام پشت سرش حرف نزنم استخونام دارند داد می زنند. با خانوم بچها یه مجلسی باید می رفتم که دیدم ماشینم خرابه، رفتم ماشینشو گرفتم فکر کنم، با ناراحتی داد. چون ساعت یک نصف شب موقع برگشت به خونه پنچرشد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جوانی غمگین و سر خورده سر راه شیوانا سبز شد و با ناراحتی به او گفت : به هر کاری که دست می زنم نهایتاً به دری بسته بر می خورم که دیگر نمی توانم به پیش بروم . قصد ازدواج می کنم شرایطی که مقابلم می گذارند سخت و دشوار است . می خواهم کاری برای خود دست و پا کنم می بینم وسایل و لوازم آن به راحتی فراهم نمی شود و درآمدش فوق العاده ناچیز است .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخل‌های بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه می‌کرد و سر تکان می‌داد. یاد خواهرش که می‌افتاد حس می‌کرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی می‌آمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنه‌ای، سنگینی شان را روی دوشش احساس می‌کرد. تا یکی پیدا می‌شد و گلی را می‌برد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی می‌کرد. اینطور که پیش می‌رفت راضی تر بود. حاجی گفت: "هفته شو همون جا می‌گیریم.» دایی ممد دوباره سرش را تکان داد. حاجی گفت: «خاله را خودت خبر می‌کنی؟» دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت. حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.» دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نیمه‌های شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید. «دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!» حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد: «چه خبر شده حالا؟ نمی‌خوای بیای تو؟» و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغ‌هاش هنوز روشن بود. «نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!» دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمی‌خواد بچه‌هارو بیدار کنم؟» «میل خودته. اما حالا لازم نیست» دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!» حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب می‌شینم تا بیای.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننه‌ات خونه نیست؟» یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد. کلّه کبوترها را رفت و روب می‌کرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش می‌دید احساس راحتی داشت. دلش می‌خواست کمی‌تنها باشد، اما می‌دانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر می‌توانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمی‌دانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال می‌کرد وقتی اینطوری ادامه پیدا می‌کند، ‌اتفاقی نمی‌افتد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی خورد . از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور ، کار بسیار مشکلی بود ، شاپور برای رفع این مشکل ، فرهاد را به شیرین معرفی کرد . در روز ملاقات شیرین و فرهاد ، فرهاد دل در گرو شیرین می بازد . این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می کند که ادراک از او رخت بر می بندد و دستورات شیرین را نمی فهمد . هنگامی‌ که از نزد او بیرون می آید ، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می پرسد و متوجه می شود باید جویی از سنگ ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند . فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می زد که در مدت یک ماه ، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت . شیرین به عنوان دستمزد ، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان ‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد . فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت ، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد . پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد . خسرو ، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می فرستد و قول می دهد اگر این کار را انجام دهد ، شیرین و عشق او را فراموش کند ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید ؛ اما اثری از خسرو نبود . کنیزان ، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می کوشیدند . شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد ، بسیار حسرت خورد . رقیبان به واسطه ‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند ، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می کرد . از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می پیچید . اما دیگر نه از صدای گام ‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش . شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می کند و از شاه دستور می گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد . شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می برد ، نزد خسرو به اران آورد . هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می کند((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در روایت دوم شیرین و خسرو به همدیگر می رسند: هرمز پادشاه ایران ، صاحب پسری می‌ ‌شود و نام او را پرویز می ‌نهد . پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدر مرتکب تجاوز به حقوق مردم می ‌شود . او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته ، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌ کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می ‌گردد . حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌ مانند . هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌ شود ، بدون در نظر گرفتن رابطه ‌ی پدر - فرزندی عدالت را اجرا می ‌کند : اسب خسرو را می‌ کشد ؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی ‌اش تجاوز شده بود ، می ‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه ‌ی روستایی می ‌شود . خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر ، بخشیده می ‌شود . پس از این ماجرا ، خسرو ، انوشیروان - نیای خود را - در خواب می ‌بیند . انوشیروان به او مژده می ‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر ، خشمگین نشده و به منزله ‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته ، به جای آنچه از دست داده ، موهبت ‌هایی به دست خواهد آورد که بسیار ارزشمندتر می‌ باشند : دلارامی ‌زیبا ، اسبی شبدیز نام ، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد((((بقیه داستان در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یک باره به شنونده گفت تعریف می کند : مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود . پس از مراجعه پرسید : - جرج از خانه چه خبر ؟ - خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد . - سگ بیچاره پس او مرد . چه چیز باعث مرگ او شد ؟ - پرخوری قربان ! - پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟ - گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد . - این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟ - همه اسب های پدرتان مردند قربان ! - چه گفتی ؟ همه آن ها مردند ؟ - بله قربان . همه آن ها از کار زیادی مردند . - برای چه این قدر کار کردند ؟ - برای اینکه آب بیاورند قربان ! - گفتی آب آب برای چه ؟ - برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان ! - کدام آتش را ؟ - آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد . - پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود ؟ - فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد . قربان ! - گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟ - شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان ! - مادرم هم مرد ؟ - بله قربان . زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان ! - کدام حادثه ؟ - حادثه مرگ پدرتان قربان ! - پدرم هم مرد ؟ - بله قربان . مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت . - کدام خبر را ؟ - خبر های بدی قربان . بانک شما ورشکست شد . اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید . من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!!


تاریخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب